📚رمان
#نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_ششسپس خطاب به من اضافه کرد: ما چه خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاهچال آمدید و در میان آن همه زندانی که قیافههایشان دگرگون شده بود، حماد را شناختید.
گفتم: به جای این حرف ها بگذارید قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند. شنیدنی است.
قنواء پرسید: کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟ با شنیدن نام ابوراجح، صفوان و حماد یکه خوردند.
گفتم: رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن.
به صفوان گفتم: ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است و در بازار، حمام دارد.
صفوان سری تکان داد و به من لبخند زد. توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام. گفت: نامش را شنیدهام. از او به نیکی یاد می کنند.
حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را دریابد. گفت: من هم شنیده ام که او در حمامش، دو پرنده سفید و زیبا دارد.
قنواء گفت: من هم وصف آن دو پرنده را شنیده بودم. دیروز بالاخره موفق شدم آنها را ببینم.
حماد با تعجب پرسید: یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟
--- بله
--- اما آنجا که حمام مردانه است.
قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه آنها را به شنیدن ماجرای به حمام رفتنش جلب کند، با آب و تاب، همه آنچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد.
زمانی که از زندان بیرون آمدیم قنواء پرسید: نظرت در باره حماد چیست؟
گفتم: پدرش مانند ابوراجح شیعه درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است.
هنگامی که از حیاط دارالحکومه می گذشتیم، به این می اندیشم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاهچال، چقدر خوشحال است. برایم دردآور بود که ریحانه در دل، به خاطر نجات حماد،از من سپاسگزار باشد، احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.
اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر می کرد خوابی که دیده به تعبیر نزدیک شده است. از خودم پرسیدم: آیا تقدیر چنین است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و ریحانه به همسر دلخواهش برسد؟
به خودم نهیب زدم: تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر مهم تر باشد. این خود پرستی است که او را تنها به این شرط خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت می رسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی.
این نهیب، مانند مشک آبی بود که بر روی کوهی از آتش بریزند و این توجیه و دلداری ها نمی توانست مرا آرام و راضی کند. با یادآوری ایمانی که ابوراجح به خداوند داشت، آرامشی در خود احساس کردم و در دل با خدای خود گفتم؛بگذار کارهایم برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای تو در آن است، راضی و خشنود کن.
امینه از کنار نرده های طبقه دوم، برای ما دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.
وارد اتاق که شدیم، قنواء بدون مقدمه به من گفت: حالا این آمادگی را دارم که واقعیت را به تو بگویم.
نشستم و گفتم: امیدوارم نمایشی دیگر در کار نباشد.
قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست خود گرفت.
--- همه آنچه در این چند روز شاهد آن بودی، یک نمایش بود.وزیر، مرد جاه طلبی است.
سعی کرده پسرش رشید را نیز مانند خودش بار بیاورد و تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. از پنج سال پیش، من به او علاقه مند شدم و وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد.
رشید با این کار موافق نبود؛ اما پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به ازدواج با من بیندیشد.
ازدواج من و رشید، کاملا" به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.
قنواء لحظهای امینه را به سینه اش فشرد و ادامه داد: این حرف ها را امینه به من گفت: من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم.
باید وانمود می کردم که به جوانی لایق، علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش در نظر گرفتم.
تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند.
نیاید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای.
به کنار پنجره رفتم و گفتم: هر چند ناراحتم که چنین به بازی گرفته شده ام، اما از اینکه می بینم قصد ازدواج با مرا نداری، خوشحالم.
--- دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. برو با همان دختری که دوستش داری ازدواج کن.
#ادامه_دارد📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995