به علت طولانی بودن حدیث متن عربی را برداشتیم!
قَالَ النَّبِيُّ صلى الله عليه وسلم " يَرْحَمُ اللَّهُ مُوسَى، لَوَدِدْنَا لَوْ صَبَرَ حَتَّى يُقَصَّ عَلَيْنَا مِنْ أَمْرِهِمَا
بخاری(۱۲۲)مسلم(۲۳۸۰)
ترمذی(۳۱۴۹)مسنداحمد(۲۱۱۱۴)
از سعید بن جبیر رضی الله عنه روایت است که به ابن عباس گفتم: مدعی است که این موسی، موسی بنی اسرائیل نیست، بلکه موسی دیگری است؟ ابن عباس رضی الله عنه گفت: دشمن الله دروغ گفته است. ابی بن کعب از رسول الله صلی الله علیه وسلم برای ما روایت نموده که فرمودند: «موسی عليه السلام در میان بنی اسرائيل به خطبه ايستاده بود که سوال شد: داناترین مردم چه کسی است؟ پس گفت: من داناترين انسان ها هستم. بنابراین از این جهت كه علم را به الله نسبت نداده بود، الله متعال او را مورد عتاب قرار داد و به او وحی كرد كه: بنده ای از بندگانم در «مجمع البحرين» از تو داناتر است. موسی عليه السلام گفت: پروردگارا، چگونه می توانم نزد او بروم؟ به او گفته شد: ماهی را در زنبيلی قرار ده و با خود حمل كن. هر جا كه ماهی ناپديد شد، او را آنجا خواهی ديد. موسی همراه خدمتکارش ماهی را در زنبيلی نهاد و آن را برداشت و براه افتاد. وقتی كنار صخره ای رسيدند، سر بر زمين گذاشتند و به خواب رفتند و ماهی خود را از زنبيل بيرون كشيد و راه خود را در دریا پیش گرفت. و موسی و خدمتکارش شگفت زده شدند؛ و بقيه ی شبانه روز را راه رفتند. هنگام صبح، موسی به خدمتکارش گفت: غذای مان را حاضر كن كه از این سفر خسته و گرسنه شده ايم. موسی تا وقتی از مکانی که به آن امر شده بود، نگذشت، احساس خستگی نكرد. پس خدمتکارش به او گفت: به یاد داری هنگامی که [برای استراحت] به کنار آن تخته سنگ جای گرفتیم، من ماهی را فراموش کردم و جز شیطان [کسی] مرا از یادآورىِ آن [داستان] به فراموشى نینداخت. موسی گفت: آن همان چیزی است که می خواستیم [و جایگاهِ آن بندۀ نیکوکار، همان جاست]. پس جستجوکنان ردّ پای خود را گرفتند [و از همان راه] بازگشتند.
وقتی به آن تخته سنگ رسيدند، مردی را ديدند كه خود را در لباسی پيچيده است. پس موسی سلام نمود. و خضر گفت: در اين سرزمين، سلام از كجاست؟ موسی گفت: من موسی هستم. خضر گفت: موسی بنی اسرائيل؟ موسی گفت: بله؛ آیا [اجازه می دهی] همراهت بیایم تا از آنچه به تو آموخته شده و مایۀ هدایت و ارشاد است به من بیاموزی؟ خضر گفت: ای موسی، تو هرگز نمی توانی همراه من شکیبایی کنی. ای موسی، من علمی از علم الله دارم که آن را به من آموخته که تو آن را نمی دانی و تو علمی داری که الله متعال به تو آموخته و من نمی دانم؛ موسی گفت: ان شاء الله شکیبا خواهم بود و در هیچ کاری از تو نافرمانی نمی کنم. بدين ترتيب، آنها در ساحل دريا بدون كشتی براه افتادند. پس از مدتی يک كشتی از كنار آنها عبور كرد. آنها از صاحبان كشتی خواستند تا آنها را همراه خود سوار كنند. صاحبان كشتی، خضر را شناختند و بدون كرايه آنها را سوار كردند. در آن اثنا، گنجشكی بر كناره كشتی نشست و يك یا دو منقار از آب دريا برداشت؛ پس خضر گفت: ای موسی، علم من و علم تو چیزی از علم الله نمی کاهد مگر به اندازه ی نوک زدن این گنجشک در دریا؛ سپس خضر يكی از تخته های كشتی را از جايش در آورد. موسی (با تعجب) گفت: آنها ما را بدون كرايه سوار كردند و حالا تو كشتی آنها را سوراخ می كنی تا همه را غرق کنی؟ خضر گفت: مگر به تو نگفتم نمی توانی با من صبر كنی؟ موسی گفت: مرا بخاطر فراموشی ام مواخذه مكن و در کارم بر من سخت نگیر. اين نخستين فراموشی موسی بود. (سپس از كشتی پياده شدند) و براه افتادند. (در راه) پسر بچه ای را ديدند كه با بچه های ديگر مشغول بازی بود. پس خضر سر آن کودک را از بالای آن گرفت و با دست خود سرش را از تنش جدا کرد. پس موسی گفت: شخص [بی گناه و] پاکی را کُشتی [آن هم] بدون اینکه کسی را کشته باشد؟ خضر گفت: به تو نگفتم که هرگز نمی توانی با من شکیبایی کنی؟ ابن عیینه می گوید: و تاکید این بار خضر بیشتر بود باز به راه خود ادامه دادند تا به روستايی رسيدند و از اهالی روستا غذا خواستند. ولی آنها از مهمان کردن و پذیرایی ایشان خودداری کردند. در همين روستا به ديواری رسيدند كه داشت فرو می ريخت. خضر با اشاره دست آن ديوار را راست كرد. پس موسی به او گفت: اگر می خواستی، [می توانستی] برای آن [کار، از آنان] مزدی بگیری. خضر گفت: اینک زمان جدایی من و تو فرا رسیده است». رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: الله موسی را رحمت كند دوست داشتيم كه صبر می كرد تا ببينيم داستانش با خضر به كجا می كشد!