「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#نگاه
Channel
Logo of the Telegram channel 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Promote
338
subscribers
15.5K
photos
2.7K
videos
4.1K
links
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
دوستی ها و دشمنی های من با خط کش #نگاهِ_ابی_عبدلله تنظیم می‌شود .. این نگاه
هیچ‌وقت توجیه‌کننده برای گناهان نخواهد بود
و اشک ها‌، بهانه‌ای برای تکرار گناهان‌نمیشود..

🏴سلام
سومین روز ماه محرم تسلیت باد

@aflakian1
#کنترل_چشم

دوست من
⚠️خیلی مراقب باش"
👀گاهی فقط یک نگاه
📛کافیه تا به گناه بیوفتی"

♨️نگاه_به_نامحرم
⚡️مقدمه انجام گناهو
♻️ فراهم می‌کنه"

😇یوسف باش
و ازچشت مراقبت کن👌


#گناهِ_چشم
#نگاه_به_نا_محرم
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #هشتاد_وهشت


_.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود...
خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب.👌
تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... 😠صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت:
_کاری به من نداشته باش.
اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای👊 بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد🔪😡 که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت
_هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه.😔
تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.😊💓از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد.


تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....👀
ولی من با تعجب نگاهش میکردم.😳نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم.😧


-سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم...
که بهم گفت دختری بهش گفته،..
دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه👌
از اون به بعد #تصمیم گرفتم به هیچ نامحرمی #نگاه_بیجا نکنم تا #لایق دختر معشوقم بشم.
دو سال دیگه هم گذشت...
یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم.
حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد.😳😥دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود...
بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه😒 این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم.😞😣 نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری....
ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که.....




🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم

ادامه‌ دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قسمت #هشتاد دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده😊👌 ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.☺️🙈خدا دعای دوم منو مستجاب…
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #هشتاد_ویک


-سلام
-سلام،امرتون؟

-زهرا روشن هستم.
سکوت کرد.بعد مدتی گفت:
_چند لحظه صبر کنید.

بعد به اون طرف گفت
_الان برمیگردم...

ظاهرا رفت جای دیگه.
-ببخشید خانم روشن.خوبین؟
-متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم.
-نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم.
-براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟
من من کرد و گفت:
_کی؟
-هر روزی که شما وقت داشته باشید.
-جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟

-نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت.
-کجا میخواین بریم مگه؟!!😟
-مزار امین.🌷🇮🇷
سکوت کرد،طولانی.گفت:
_اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون.
-بسیار خب.خداحافظ.
-خداحافظ

نیم ساعت بعد تماس گرفت...
-سلام خانم روشن
-سلام
-دو ساعت دیگه خوبه؟
تعجب کردم.گفتم:
_عجله ای نیست،اگه کار دارید....
-نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم...
-باشه.خداحافظ.
-خداحافظ.

سریع آماده شدم...
با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم....
سرمو یه کم آوردم بالا ولی #نگاهش_نمیکردم. گفتم:
_عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم.
-راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم.
-امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟
تعجب نکرد که میدونم.
-بله.

-درمورد من چیزی به شما گفته بود؟😟
-نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم.👌
-چی مثلا؟🙁😟

-وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.😣از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره.😔
خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.😔ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش...
امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.🕊تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.🕊نگرانش بودم.😥همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.😈👊مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.😣👣رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.😥😢
چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.😢خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم.😢😞

بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم.
-وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت.😣🌷

-پس شما اون روز...😟😳
نذاشت حرفمو تموم کنم.

-من اون روز حتی به شما #نگاه هم نکردم.😔هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین.😞☝️

-بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟😥


ادامه دارد...
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #هفتاد


احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒

بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.

فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒

لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒

-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒

بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭

دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.

میگفت:...




🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم


ادامه دارد....
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

رمان محتوایی ناب👌
#هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

قسمت #سی_وچهار


با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁

وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺️
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.☺️
لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.

همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.☝️
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🇮🇷دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.👌

مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...



شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم


ادامه‌ دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب رمان محتوایی ناب👌 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے قسمت #بیست_ودو حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه.😕 ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁 گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم…
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

رمان محتوایی ناب👌
#هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

قسمت #بیست_وسه


دوباره سکوت شد.گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.
-چطور؟

-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.😏
اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.😅گفت:
_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.

دکمه آیفون زده شد و در باز شد...
مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.
از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.🤗🤗
سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:
_من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.😊

محمد تعارفش کرد برن داخل.
سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من #نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.
من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟

چه جالب،دقیقا سؤال من بود.
سهیل گفت:
_رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.😊

با خودم گفتم عجب!..
پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.😟😊
خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.

💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.

وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.💖بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_چیشده داداش؟😟
-بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟😊

-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.😌
-فقط همین؟😉

-منظورتو واضح بگو.😕
-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.😊

ساکت نگاهش کردم.گفت:
_سهیل #واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.

-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.😊
محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.


چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،🇮🇷🌷تو حال خودم بودم،..
گاهی کتاب📙 میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،🌟گاهی فکر.💭
میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم...
چند قدم رفتم که کسی گفت:
_ببخشید خانم روشن!
سرمو چرخوندم.گفت:
_سلام.

امین بود... گفتم:
_سلام
-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟😔

یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟
-درمورد حانیه.😔
حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.
یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.😔
-یه چیزایی گفته.

-پس حالشو دیدید.😔
-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.

-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...😔

ادامه دارد..
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادوهشت


بعد چند روز امیر و مرخص کردن و رفتیم خونه
ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو اماده کردم - برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا
امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر الان میام
صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام
امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد
امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوباره میبینم
سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون
سوار ماشین شدیم
و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها
خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعا
یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه
امیر: سارا جان همین و ببریم...
منم قبول کردم
اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی
خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی
( من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود تونستیم مجوزش و بگیریم )
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم
چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر
بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
واییی قیافه اش دیدنی بود
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره
اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون
اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بزاریم...
واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد وضو گرفتیم و نماز شکرانه خوندیم:
خدایا شکرت


پایان


🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هشتادوشش نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادوهفت


از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ...
ساحره: کجا میخوای بری سارا
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه
شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون
ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردمو همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه
صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد
رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن
یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم بیا بریم توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود
چشمم به پرچما دوخته شده بود
که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود ، - جانم بابا
بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی
- خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی ( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابوالفضل ) ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با توام دختر
- امیییر
ساحره : امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااایییی خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد
رسیدیم بیمارستان تند تند از پله ها رفتیم بالا
مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده...
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پرستارا دورشو گرفتن
فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم
دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر
دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون برگشته فردا انتقالشون میدیم بخش
از خوشحالی فقط گریه میکردم
وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه
دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم
و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند...


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادوشش


نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده
پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه
منم گفتم که خودم میمونم
دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن
مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم
بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت
با اصرار بابا قبول کردم
به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون
رسیدیم خونه
بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت
- چشم بابا جون
در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود
نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش)
رفتم عبا رو برداشتم ،همون بوی اول دیدارمونو داشت ،عبا رو گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ،
ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد
چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم
خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته
رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد
رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد)
ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) ان‌شاءالله که میشه
ساحره منو برد سمت زنونه
همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم
مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا
سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توئه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم نکن...


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هشتادوچهار یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی میدونستم…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادوپنج


بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟
حالش خوبه؟
دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا
اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند - مریم جون
مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی - میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره
مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن - تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر
( اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستار اومد سرمو کشید ازدستم )
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
رفتم بالا سر امیر سرمو گذاشتم روی قلبش
امیرم، عشقه زندگی من قلبت واسه من بزنه هاااا
نمیخوای چشماتو باز کنی ؟
پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟
فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه هاا کمکشون کنیم،امیر جان سارا ، چشماتو باز کن ،امیر بدون تو من میمیرم ،
دستاشو گرفتمو میبوسیدم ،خدایا به من رحم کن،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون
( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد)
حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه
اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم.


ادامه دارد ....


🌾🌾🌷🌷
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادوچهار


یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طاهره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم )
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر اماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه...
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو دراوردم و بهش زنگ‌زدم
اخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان - امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی ( امیر روشو سمت من کرد)
امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبرکن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم - امییییر بیدار شو
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش
امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ؟
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟
(نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود )
مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود ای کاش نمیرفتم هیئت
ای کاش صداش نمیزدم
وایییی خدااا دارم دیونه میشم


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هشتادودو یه چادر از پشتش دراورد امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه ( یه نگاه به چشمای عسلیش کردم ) - چرا که نمیشه... امیر : عاشقتم - ما بیشتر چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادوسه


امیر جان اول بریم خونه خودمون...
امیر : چرا ؟
- بریم بهت میگم
اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون
امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن...
( امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه) چادرمو برداشتم
- واااییی خدااا مردم زیر چادر
( امیر فقط میخندید )
رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم - امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟
امیر :
نه اشکال نداره
- سویچ لطفا!
امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟
- نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار
سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار
یه ربعی رسیدیم تالار
دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل .
امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه
من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن
مریم جون بغلم کرد
باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم
رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای
- در عوضش الان راحتم
بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲ بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم
امیر اومد سمتم
امیر: بریم سارا جان - بریم
رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر..
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه‌.‌..


ادامه دارد ....


🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_سی‌و‌هفتم سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم... سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم بلند شدم…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_سی‌و‌هشتم


- اه چه حیف شد ،خوب خاله جون بیدارم میکردین میومدم بیرون ،علی آقا میومد کنار عشقش
سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو
سلما رفت دست صورتشو شست ،یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست ،رفت بیرون
منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم ،تعریفایی که سلما از علی کرده بود،یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم اقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام
( علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام ،ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم،این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن...
سلما: عه سارا ،بدجنس
- آها ببخشید ،اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید،دم صبح خوابید ،اینو من شاهدم...
سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که (علی اقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید)
خاله ساعده : حالا اینقدر به هم نپرین ،بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم )
سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار
علی آقا: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین
سلما: واا سارا ،این حرفا چیه ،پاشو بریم - اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند ،میخوام برم بخوابم...
سلما: من که میدونم بهونه اس ، باشه ، ولی فردا حتما باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن ،من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب برای‌خوابیدن میومد اینجا،منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم ، چون میدونستم این دوتا عاشق بعد مدتها حرف زیادی دارن باهم ، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو اماده کرده بودم که ناهار بخوریم
سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد
سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم ،سلما و علی آقا کنار هم
واقعا خیلی به هم می اومدن ،یاد عاطفه و آقا سید افتادم
چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن
بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم
یه دفعه سلما اومد تو اتاق
سلما: سارا چرا وسایلت و اوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی اقا با هم باشین...

ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_سی‌و‌ششم - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم - من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم سلما: اخه چرا ،چی…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_سی‌و‌هفتم



سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه ،رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- اره بابا جون ،عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق،روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات،تو دختر خیلی خوبی هستی ،نزار آینده ات خراب بشه
- هییی،بگذریم بخوابیم ،شب بریم بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- اره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود ،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: اره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن ،آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
( بالشتشو پرت کرد سمتم )
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا ،بیچاره خیلی وقته اومده نزاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...

ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادودو


یه چادر از پشتش دراورد
امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه ( یه نگاه به چشمای عسلیش کردم )
- چرا که نمیشه...
امیر : عاشقتم - ما بیشتر
چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم - امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی
سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین
امیر : نمیشه با آژانس بریم
- نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم ( امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت ) - امیر جان نرسیدیم ؟
امیر : نه عزیزم ( چادرمو یه کم زدم بالا ): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم
امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم -یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم
بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا
همه اومده بودن
پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا
عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد
و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله
بعدش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم
یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل -واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم ....
عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر ...
- کوووفت نخند
عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش
- عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم ...
عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه - واییی راست گفتیاا...
عاطی: چیو - هیچی بابا باز میفهمی ،فعلا برو ملت صف وایستادن پشت سرت
عاطی: دیونه ،فعلا
کت امیرو میکشیدم
امیر : جانم سارا جان...
- امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی
( بلند خندش گرفت) چی شده خسته شدی؟
- اره بریم
امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو سنگ قبرها...
که امیر منو میگرفت سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم...


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هشتاد دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل مریم : میتونم بیام داخل... - بله بفرمایین مریم اومد جلوم…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتادویک


دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی
عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟
- چرا ؟
عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی
- واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم
عاطی: چیو - اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم
عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی - به جون آقا سیدت راست میگم
عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور
- به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم ( صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود)
هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا
عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت - جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه
عاطی: باشه ....
واااییی چی بپوشم من بای بای - دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود....
- الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما
مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد ....
- واییی اره اره بیچاره فعلا
مریم: در امان خدا
رفتم دم در دیدم امیر نیست
به گوشیش زنگ زدم - الو امیر کجایی؟
امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم - عع لوووس نشو دیگه بیا
امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم
تماس و قطع کرد
- واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته
- خیلی بی‌مزه بود
امیر : ها ها....
سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه
ساعت دو بود که اماده شده بودم
شماره امیرو گرفتم - سلام برادر
امیر : سلام خواهر
- برادر من آماده ام منتظر شمام
امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من
- وااا امییر
امیر: جاااان امیر
- بیا دیگه دیر میشه ها
امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم...
- نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریش خودمی زود بیا منتظرم
امیر: بیا بیرون دم درم - واااییی شوخی نکن
الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم
امیر: تقدیم به همسر عزیزم
- واییی امیر چه خوشگل شدی
امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هشتاد


دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم
همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل
مریم : میتونم بیام داخل...
- بله بفرمایین
مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود
مریم : ای کاش مادرت اینجا بود...
- مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام
( بغلش کردم ) مریم جون خیلی دوستتون دارم
صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم
امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟
- نمیشه یه کم دیگه بخوابم ، دیشب تا صبح نخوابیدم...
امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه..
-(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز آسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر...
امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری
- عه یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر
امیر: هووووممم بزار فکر کنم - اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن ازآن نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا...
امیر: استغفرالله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا - اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم،باشه برو...


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_هفتادوهشت بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری ( بابا با حرفاش آرومم کرد ) - بابا جون از دستم ناراحت نیستین...…
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هفتادونه


از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد...
بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه...
بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید
خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم

رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم...
امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من
( منم ذوق مرگ شدم با این حرفش)
قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ اهنگ و بزن و برقصی(خیلی ساده و معنوی)
البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن مخصوصا مادر امیر...


ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_هفتادوهشت


بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم
بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
( بابا با حرفاش آرومم کرد )
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین...
بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت...
( بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش)
تو بهترین بابای دنیایی...
رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین ...
مریم: سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
مریم: صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند: برو عزیزم
توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد
- سلام ناهید جون
ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
ناهید:اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید( الهی بمیرم براش )
در اتاقشو باز شد اومد بیرون...
گل و گرفتم جلوش : تقدیم باعشق
امیر لبخندی زد:
سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه...
امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم ...


ادامه دارد ....


🌾🌾🌷🌷
More