✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#هشتاد_وششبا تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!
😳😥-داشتن
#روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای
#شبهه_ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم
تو زندگی با
تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.
👌💞💍💍💞بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.
😊از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.
😇وقتی عاقد شروع کرد
#باخدا حرف میزدم...
💖گفتم..
خدایا زندگی با وحید
#خیلی_سخت_تره.
#امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.
😥کمکم کن.اگه
تو کمکم نکنی دیگه
#هیچکس حتی همین وحید که
#تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه.
#کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش
#شرمنده نشم.
😥😓🙏💖عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.
☺️💞همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.
☺️واقعا عاشقانه دوستش داشتم.
تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد،
😍🙏گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا
#بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.
☺️👌به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا
😍اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.
🙈 سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،
😬داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.
😬🙈ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟
😍😁خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.
🙈ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.
😍☺️سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی
🍰 و شربت
🍻🍻 پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.
😅وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.
🙁نگاهش کردم،
تو چشمهاش.
👀👀گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م.
#تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم.
#هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.
😊☝️هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام
😠 رفت
تو هم.گفت:
_چی شده؟
🙁😟باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!
😳بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟
😉لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...
☺️اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.
🙈😄بلند خندید...
😂طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.
👀👀👀با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.
😁✋بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.
😍😇با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.
☺️❤️وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.
❤️مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.
😊وحید بالبخندگفت:
_چشم.
😍💍همون موقع وحید چهارده
💚 تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.
😊☝️وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟
😇گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!
😟☹️-خب نمیخوای نماز بخونی؟
😉دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.
😍☺️وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم
👌ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.
☺️😅همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.
☺️منم بالبخند تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
_سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،
تو مسجد؛
😍😌بعد عکس گرفت.
📸بالبخند گفت:...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائمادامه دارد.....