#داستان_کوتاه#پرنده_فقط_یک_پرنده_بود#هوشنگ_گلشیریروزي
بود و روزگاري و شهري
بود به اسم علي آباد که چنين
بود و چنان ... تا آن روز که همه مردم اين شهر از بهار و پاييز طلوع و غروب وخلاصه از اينکه بهارها اين همه صداي
پرنده و چرنده توي گوشهاشان زنگ بزند و پاييز ها اين همه برگ زرد جمع کنند جانشان به لب رسيد ، آمدند و هر چه آهن پاره و باديه و بشقاب و کفگير داشتند ريختند توي يک کوره بزرگ بزرگ و بعد دادند دست فلزکارهاي شهر آنها هم نشستند و يک تاق گنده ضربي درست کردند براي سقف شهر با دويست سيصد تا هواکش و همه خانه ها چراغهاي آويزي و زنبوري و مهتابي را آوردند خرد کردند و دادند يک کره بزرگ درست کردند و يک روز با سلام و صلوات بردند زير تاق شهرشان آويزان کردند و برق قوي و خيره کننده اي را دواندند توش آن وقت
بود که رفتند سراغ درختها وپرنده ها و اعلاميه پشت اعلاميه که هر يک از آحاد مردم اين شهر موظف و مکلف است که در اسرع وقت يکي از اشجار شهر را ريشه کن کرده به خارج شهر حمل کند و الا طبق تبصره ... ماده …حکم حکم زور
بود اگر آنجا بودی می دیدی که چه طور یکی یکی مردم با بیل و کلنگ و اره و مته افتاده اند به جان چنارهایی که سالهای سال بهارها سبز می شدند و پاییزها برگهاشان را که مثل پنجه سر گلدسته ها
بود ولو می کردند توی خیابانها و یا صف دراز مردم را می دیدی که چه طور درختها را کول کرده بودند و از دروازه ی شهر می بردند بیرون و بچه ها و پیرزنها هم گلدانهای بزرگ و کوچک نرگس و یاس را می ریختند توی گودالهای بیرون شهربعد هم حکم شده که حالا نوبت
پرنده هاست و ماهیها و مرغها و سگها و گربه ها و
یک هفته تمام ده بیست تا ماشین باربری راه افتادند دور شهر هر کدام با دو تا مرد کت و کلفت که قفس قناریها و بلبلها و ظرفهای پر از ماهی را می گرفتند و مثل سیب زمینی می ریختند روی هم یا کتونه های مرغها و کبوترها را بار می کردند و سگها و گربه ها را که توی کیسه گونی کرده بودند روی هم می چیدند و
یک ماه نگذشت که دیگر توی همه شهر علی آباد
یک وجب خاک پیدا نمی شد و
یک ساقه سبز علف یا
یک پرنده کوچک و حالا شهر شده
بود یک شهر نمونه نه شبی داشت نه پاییزی درست مثل کشور همیشه بهار توی قصه ها خیابانهای پاک و پاکیزه اش مثل آیینه می درخشید توی آن همه کوچه پس کوچه نه درشکه ای و نه گاری و نه اسبی و راست راستی هر چه می گشتی و گوش به زنگ می ایستادی نه واق واق سگی را می شنیدی و نه قوقولی قوقوی خروسی که مردم را صبح سیاه سحر از خواب خوش زابرا کند
مردم سر براه شهر سر ساعت 8 که بوق کارخانه ها بلند می شد
یک چیزی خورده و نخورده لباسهاشان را می پوشیدند و آویزان می شدند به تراموایی اتوبوسی چیزی و می رفتند سر کارهاشان و طرفهای ساعت 17 جوانها با دو تا ساندویچ و
یک پپسی توی سینماها پلاس بودند مردها و زنهای پا به سن توی کاباره ها و کافه ها ... و یا می رفتند توی میدانهای شهر می ایستادند به تماشای درختهایی که از سنگ تراشیده بودند و برگهاشان حلبی سبز سیر
بود و یا نگاه می کردند به
پرنده های فلزی روی شاخه های درختها و چراغهای رنگارنگ نئون و ژسهای لخت مادرزاد ستاره ها .
تا آن ساعت که آن بلا نازل شد بله بی شک و شبهه بلا
بود آن هم
یک بلای آظچمانی یعنی خیلی از مردم شهر ایستاده بودند توی میدان بزرگ و نگاه می کردند به فواره ها و مرغابیهای پلاستیکی و درختهای سنگی که یکدفعه میان آن همه
پرنده ریز و درشت فلزی چشمشان افتاد به
یک قناری کوچک که درست و حسابی آواز می خواند و بالهای زرد و قشنگش را به هم می زد و برای همین
بود که
یک دفعه زنگهای خطر را به صدا درآوردند و پاسبانها با آن لباسهای نو و براقشان ریختند توی میدانها و کوچه ها و خانه ها و هر سوراخ و سنبه ای را گشتند .
همه جا را گشتند حتی توی زیر زمین خانه ها و لای همه خرت و پرت صندوقها را اما پیداش نکردند که نکردند تازه هیچ کس هم نفهمید که این قناری کوچک با آن بالهای زرد و قشنگش از کجا آمده
بود ؟ دروازه ها را که بسته بودند و تمام باغ و برها هم که شده
بود خانه و هتل و کافه و کاباره تاق ضربی هم که یکدست
بود و بی درز برای همین
بود که ریش سفید های عصا به دست شهر نشستند و عقلهاشان را سر هم کردند آن وقت
بود که فهمیدند این بلا از کجا بر سر شهر نازل شده گفتند و نوشتند که :این
پرنده فقط از دروازه های شهر آمده است .اما آنها که دم هر دروازه ای چند تا شش لول بند گذاشته بودند و یکی
یک تور سیمی و
یک چماق سر نقره داده بودند دستشان پس حتما این
پرنده توی قطار گونیهای برنج و گندم و بنشن بوده یا شاید
یک شیر پاک خورده ای از شهر های همسایه
یک تخم قناری را گذاشته
یک گوشه دنج و گرم وبعد این تخم کوچک
پرنده شده و از انبار شهر پریده و آمده نشسته روی شاخه
یک درخت سنگی و شروع کرده به خواندن و بالهای زرد وقشنگش را به هم زده برای همین
بود که زنگهای خطر را به صدا درآوردند و ریختند توی کوچ