خاطرات مخروبههای گذشتهای است که در روح ما نقش بسته است و آنها -چه تلخ و چه شیرین_ باعث اندوه میشوند. ما عزادار خاطرات شیرین هستیم که چرا دوام نیاوردند؟ و درباره تلخها که: چگونه رفتند؟ بهترین راه برای بهرهمندی از آنها تأمل و تعمق، درس و عبرت گرفتن است.
تو آدم دنیای آنان نبودی. پادشاه تخیل خودت بودی و ولگرد واقعیت. در تخیلت مردم هم مهربان بودند و تو نسخه مهربانشان را میخواستی. دنیای دور اما زیبا، دوست دور اما بدون توانایی زخم زدن. همه اینها نسخههای ذهنی تو بودند. در سرزمین سبز و صورتی تخیل همه چیز خوب بود. همه چیز هم از همانجا شروع شده بود.
داشتن صفحهٔ شخصی این شکلی است که یا نوشتههایت خیلی غمگین است یا خندهدار. آن میانهها را در صفحهٔ جدیترت مینویسی. میبینی که برای اعتدال باید به خودت فشار بیاوری. من این «خودت باش» را قبول ندارم اگر منظورشان این باشد که همیشه مانند شخصینویسیهایمان باشیم. آن میانه، حاصل عقل و دوراندیشی است. با این حال، هر دو خود ما هستیم و باید به هر دو فرصت داد.
یک استاد فقه عراقی داشتیم، ایشون از دیر اومدن بچهها سر کلاس کلافه بود. یعنی رسما بچهها هر وقت دلشون میکشید قدم رنجه میفرمودن. خلاصه ایشون یه روز قسم خورد که «هرکس بعد از من بیاد به کلاس راهش نمیدم».
ولی این قسم استاد کار دستش داد. هر بار این بچهها دیر میومدن و استاد هم نمیتونست راهشون بده چون باید کفاره میداد. اگه هم راه نمیداد تعداد دانشجوها خیلی کم میشد.
خلاصه استاد ما مجبور شد بعد از شروع کلاس پنج دقیقه پشت در بایسته تا دانشجوهای خسته بتونن بیان سر کلاس. بعد از اون هم اگه کسی میومد با یه لحن التماس گونهای میگفت: پسرم، برو نذار من کفاره قسم بدم. 😂
اون ترم یادم نیست استاد کفاره داد یا نه. ولی مطمئنا ترمهای بعد داده. خلاصه که با دانشجو جماعت راه بیاین اساتید عزیز. اینا خستهن.