✳ یک لیوان شطح داغ
خورشید و چند کلاغ عبوس... پاییزِ اسلامآباد، من پیش از بارش شبنم در دشت، ایستگاهِ هفتِ آبادان، شبح مک فارلین در غروب، یک بسیجی تنها در جاده...
تهران - فرمانیه - نبش دیباچی شمالی - مجموعه مسکونی یأس فلسفی - یک بنز سیاسی - چند دختر پانکی که از دانسینگ زیرزمینی آمدهاند، شب و یاسهای خوشبو، اشرافیت مرموزی سایه افکنده بر استخر، رؤیای لیلا در جزایر مجنون...
با چشمهایی شیمیاییشده نگاه میکنم: صدای ازدحام، نجوای جمع، زمزمه انبوه، آینههای تو در تو، سلامهای تند و خداحافظیهای کوتاه، من اهل کجا هستم؟
امسال گرگها به شهر آمدهاند و چند پاسبان را خوردهاند، پزشکان در حین عمل، قلب آدمیان را میدزدند، هیچکس به فندکِ هیچکس رحم نمیکند، کنار هر دکهای یک میشل عون ایستاده است و سیگار را به نرخ کانزاسسیتی میفروشد، کفشهایت درماندهاند، دستهایت به جستوجوی عبث بر کشالۀ رانهایت فرود میآید، آیا عینکت را در خواب گم نکردهای؟ آیا کرایه خانه این ماهت را به حساب پسانداز دکتر متخصص حلق و بینی نریختهای؟
دم در دانشگاه، شجریان ناله میکند، بچهای دست تو را بهجای پدرش میکشد، تو چند گام با زن فرضی خود به آنسوی پیادهرو میروی. دستت خالی است؛ از اصغر لاتی مالخر، یک هزار تومانیِ قلابی قرض میکنی، اکنون در تاکسی هستی، بوی گند عرق، از یقه چرکین راننده میآید: آه خورشیدت را فراموش کردهای، ستاره تو در ازدحام کاموافروشی گم شده است!
بامب...! صدای انفجار دلی که ضامن قیمتها را کشیده است، و سوت عجولانه چند پسربچه که به دنبال توپی ماهوتی در بیشههای سوختۀ خاطرات تو میدوند، آنجا کودکی توست، دو قدم بالاتر از درختی که استخوانهایت زیر آن، ترکش بلوغ را تجربه کرد: کدام کوبلن تو را به یاد رودخانۀ زادگاه انداخته است؟
مجسمۀ نیمتنه اسکندر مقدونی، خیابان ولی عصر، کوی حجتیه، پلاک ۱+۱۲، مردی متقی نشسته است و لباس زیر زنانه میدوزد: از تولید به مصرف! ای اسکناس بیپشتوانۀ آرامش، ای دستهای خاکی که در زمینهای بایر روح خود، خوک میکاری و با کود حیوانی انگلهای عظیمالجثۀ مدفوع گناهکاران را میپروری، نه پاییز و نه بهار - تو ییلاق بودن خود را گم کردهای. یادت میآید آن غروب تنگ را برای چند سیسی تبسم میلرزیدی، و لبهای تو بوسه سوزناک سرب را تجربه کرد؟ اکنون انگشت میانی تو میلغزد، تو بر عصب خویش فرود آمدهای با خنجر، هنوز رگهایت از بیماری کهنه تشنج رنج میبرند، مُسَکن دعا کجاست؟ افیونِ آه، آن تسلیت دردناکی که هر روز در برابر آینه به خود میدهی: نه! هنوز دندانهای جلوت سالم است.
در اتوبوس ملیِ خط واحد هستی، زنت یکپارچه عزای شب عید است، میخواهی خاطرۀ خاطرخواهی را زنده کنی: کارگردانی که فیلم خام ندارد، در اطاق مونتاژِ لبخند هستی، آرامآرام از اپرای مسافران نزول میکنی، مشتی پوست و استخوانِ پیر منتظرند: مگسهایی که میخواهند عقاب شکار کنند.
دست نیمۀ خود را میگیری، در ویترین، آینه و شمعدان پیداست، چند قطره نوالژین از چشمانت فرو میچکد: چقدر باید بابت حق شارژ معوقهٔ ماه پیش کاغذ سیاه کنی؟
صومعه کوچکی از دختران دبستانی در نگاهت میگریزند، در خیابان جمهوری، مردی با لهجه آتاتورک، کراوات میفروشد، در خیابان جمهوری مارک، دلار و سکه، خرید و فروش میشود، در خیابان جمهوری، سپورها، استفراغ ملک فهد را جاروب میکنند، تو حضور هخامنشیان جدید را از دریچه چند سفارت خارجی، حس میکنی، در خیابان جمهوری لجنهای کنار جو، بوی نظام شاهنشاهی میدهد...
به سوی مغازهای راه افتادهای با ویترینی به شیوه استیمن کالر، زنت در اعماق بیداری به خواب رفته است، مثل قوم موسی از نهر کنار خیابان عبور میکنی، لباسهای نقرهای، مانتوهایی با سیستم سکام که در اندک چرخشی شبکه سیبیاس را نمایش میدهند، لباسهای نقرهای، پیراهنها و دامنهای طلایی بلند، تلفیقی غریب از مقنعه و ماکسی ژوپ، به بلاهت قوم ابراهیم میخندی: ابراهیم! آیا تو بتهای ما را شکستهای؟
لژیون ماتیکفروشی، شمشیر اسکندر بر روی اتیکتها در اهتزاز است، هزار آینه تو را به تماشا دعوت میکنند، زنت ، کوله بار تنت را به سمت مانتو فروشی میکشد و بامداد روز چهارم، در حضور پیلاطیس، لباسی ارغوانی را بر تنش پوشانیدند و او را کشانکشان به محلی که جلجتا نامیده میشد - بردند.
صفحه آگهیها بر گرام روزنامه: یک ویلای سه خوابۀ مجهز در شمالیترین قسمت تهران به فروش میرسد، یادبود: سومین سال عروج عارفانه دو فرزند شهیدمان، مهندس احمد بیدار و ابوذر بیدار را در بهشت زهرا گرامی میداریم، حمله گرگها به پاسبان در باختران، بوق! بوق! تاکسی! صد کورس دیگر بگیر و مرا در میدان حر پیاده کن!
#احمد_عزیزی#نافله_ناز[شطحیات احمد عزیزی]
(چاپ اول، تهران: انتشارات برگ، ١٣۶٨)
برگرفته از صفحات ٢۴١ تا ٢۴٧.
@Ab_o_Atash