زاهدی از جهت قربان، گوسپندی خرید. در راه طایفهای طرّاران (= دزدان) بدیدند، طمع دربستند
و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند
و گوسپند بستانند.
پس یک تن به پیشِ او در آمد
و گفت:
ای شیخ! این سگ کجا میبری؟
دیگری گفت:
شیخ عزیمتِ شکار دارد که سگ در دست گرفته است.
سوم بدو پیوست
و گفت:
این مرد در کسوتِ اهلِ صلاح است، اما زاهد نمینماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند
و دست
و جامهی خود را از آسیبِ او صیانت واجب بینند.
از این نَسَق (= نوع) هر چیز میگفتند تا شکّی در دلِ زاهد افتاد
و خود را در آن متّهم گردانید
و گفت که:
شاید بوَد (= امکان دارد) که فروشندهی این جادو[گر] بوده است
و چشمبندی کرده.
درجمله (= فوراً) گوسپند را بگذاشت
و برفت
و آن جماعت بگرفتند
و ببرد[ند].
@aarrf📘 #کلیله_و_دمنه✍ #ابوالمعالی_نصرالله_منشیباب بوف
و زاغ، ص ۱۹۳، بر اساس نسخهی مجتبی مینوی به کوشش بهشید گودرزی، نشر لیدا ۱۳۹۰