❤️#نافرمانی_پدر_ومادر❤️ مطالعه بفرمایید شاید.........
🔹وائل، در امتحان دیپلم تجربی قبول شد، خوشحالی پدر و مادرش حتی از خودش نیز بیشتر بود، چرا که نه؛ چون او تنها فرزند و امید و آرزوی آن ها در این زندگی بود.
🔹وائل آرزو داشت که درسش را در رشته ی پزشکی در پاریس
ادامه دهد، پدر وائل با پیشنهاد پسرش برای
ادامه تحصیل موافقت کرد و به دنبال تحقق بخشیدن آرزوی تنها پسرش دست به کار شد.
🔹وائل برای تحصیل در رشته ی پزشکی به دانشگاه «سوربن» در پاریس رفت. پدرش تاجر بود و برای پسرش به اندازه ای که احتیاج داشت پول می فرستاد. پسر در نزدیک دانشگاه، آپارتمان کوچکی از یک خانواده ی فرانسوی اجاره کرد.
🔹وائل کم کم با دختر صاحب خانه دوست شد، او دختر زیبا و فریبایی بود. با گذشت زمان این علاقه و ارتباط میان وائل و دختر محکم تر شد و آن ها دو دوست جدایی ناپذیر شدند، هر کدام از آن ها دلباخته ی دیگری شده بود. دختر عادت کرده بود که هر وقت بخواهد به آپارتمان وائل بیاید؛
🔹 در این حال شیطان سومین آنان بود و گمراهی و عصیان را برایشان زینت داد. وائل نیز مدام برای دوست عزیزش هدیه و کادو می برد و پدرش شب و روز کار می کرد تا پول مورد نیاز پسرش را فراهم کند،
🔹غافل از اینکه پسرش در حال خوشگذرانی است. تمام فکر و ذکر وائل دوستش شده بود واین مسأله بر درسهایش تأثیر گذاشت و باعث شد در تحصیلاتش ناموفق بماند،
🔹سال ها گذشت و پدر از فرستادن آن چه هزینه های پسرش بود دریغ نکرد، از طرفی مادر نیز او را تشویق می نمود و یادآوری می کرد که او تنها پسرشان است و آن ها از اوضاع و احوال پسرشان و این که الآن چه کار می کند چیزی نمی دانند.
🔹 یک روز دختر در حالی که گریه و زاری می نمود نزد وائل آمد، دل وائل به حالش سوخت و شروع کرد به آرام کردنش و با دست به شانه اش می زد، وقتی دختر آرام شد وائل علت گریه اش را پرسید. دختر جواب داد: پدرم مرا از خانه بیرون کرده است،
🔹چون من به سن بلوغ رسیده ام، باید به خودم متکی باشم و خرج خودم را به دست بیاورم و او مجبور نیست مخارج مرا بدهد.
🔹 با شنیدن این سخنان، وائل بدون هیچ گونه تردیدی به او پیشنهاد ازدواج داد و دختر نیز از ترس این که، این فرصت را از دست بدهد فوراً به او جواب مثبت داد، آن ها با هم ازدواج کردند
🔹و وائل مسئولیت همسر و خانه اش را برعهده گرفت و از پدرش خواست تا مقدار بیش تری پول برایش بفرستد و آن ها را توجیه کرد که همه چیز در آن جا گران است، پدر نیز در فرستادن پول برای پسرش دریغ نمی کرد و مادر نیز او را تشویق می نمود تا در این مورد کوتاهی نکند،
🔹تا اینکه بالاخره او هرچه پول داشت فرستاد و دیگر چیزی نماند و نمی دانست از کجا برای پسرش پول تهیه کند، این جا بود که مادر به خاطر آینده ی پسرش هرچه طلا داشت فروخت و وائل هم چنان پول بیش تری از پدر و مادرش مطالبه می کرد.
🔹او اصلاً به سختی ها و مشقت هایی که پدر و مادرش متحمل می شدند تا برایش پول تهیه کنند نمی اندیشید، تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که پول به دست آورد تا برای معشوقه و دلباخته اش خرج کند!
🔹 کم کم وضع اقتصادی پدر بدتر شد، منابع درآمدش دچار اشکال شد، از طرفی تحصیلات وائل نیز طول انجامید و والدینش با بی صبری منتظر فارغ التحصیل شدن فرزندشان بودند تا او پاداش آن همه سختی و مشقت را که به خاطرش متحمل شده بودند بدهد
🔹 و زندگی راحت و مرفهی را برایشان تأمین کند مادر نیز شوهرش را به صبر دعوت می نمود و از روزهای شیرین آینده و بازگشت وائل و جبران زحماتش سخن می گفت.
🔹در حالی که فرزندشان دائم پول بیش تری از آن ها می خواست. تا اینکه آن ها چاره ای نیافتند جز این که خانه ی خود را بفروشند و خانه ی کوچکی برای زندگی اجاره کنند و برای فرزندشان پول بفرستند؛
🔹چون آن ها گمان می کردند چیزی به فرغ التحصیل شدن او باقی نمانده است و او در عوض برای آن ها قصری خواهد خرید و به همراه او خوشبخت خواهند شد!
🔹اما پسر ولخرج بدون اندکی فکر همین طور اسراف می کرد، تا این که پدر هیچ پولی نداشت که برایش بفرستد پس نامه ای برای پسرش نوشت که ما دیگر توان فرستادن پول را برایت نداریم، خانه و جواهرات مادر را نیز فروخته ایم و آه در بساط نداریم که برایت بفرستیم، پس خودت فکری به حالت بکن.
🔹وائل از این موضوع خشمگین شد، سخنان پدرش را باور نکرد و گمان بد به پدرش برد و شیطان نیز این گمان بد را در سرش انداخت که پدرش آینده اش را نابود کرده است،
#ادامه_دارد_....
🌺🌸🌺👇#کانال_گلچین_های_مذهبی @aaaagojhin