حضرتِ زینب چاره ای ندید جز اینکه اول به عمر بن سعد التماس کرد و فرمود: أیقتل ابوعبدالله و أنت تنظر الیه؟! حسین رو میکشن درحالی که تو فقط نگاه میکنی؟ عمر به فریادش نرسید پس بانو به شمر فرمود: دَعْنا نُوَدِّعَهُ وَ نَجْلِسَ عِنْدَهُ یا شِمْرُ قَبْلَ تَفَرُّقٍ وَ فناءٍ ای شمر بگذار برادرم را وداع کنم پیش از آنکه ما بین سر و بدنش جدائی بیفتد..
دَعْنا نَرُشُّ الْماءَ فَوْقَ جَبینِهِ وَ لَعَلَّهُ یَصْحُو مِنَ الإغْماءِ ای شمر برادرم از تشنگی غش کرده بگذار بروم قدری آب به جبینش بپاشم بلکه به هوش آید
دَعْنا نَغمِضه وَ نَمسَح شَیبُهُ دَعْنا نُغَطّی وَجْهَهُ بِرِدائی ای شمر بگذار چشمهایش را ببندم، بگذار خاک و خون از محاسنِ شریفش پاک کنم
دَعْنا نَظِلُّ جِسْمَهُ یا شِمْرُ عَنْ حَرِّ الْهَجیرِ وَ نَفْخَهِ الرَّمْضاءِ اى شمر حالا که می کُشی بگذار بدنش را به سایه ببرم و از پیشِ روی آفتاب و گرمیِ ریگ ها به سایه اش بکشم.
دَعْنا نَرُدُّ اِلَی الْخِیامِ وَنائِهِ یا شِمْرُ بِالسَّجّادِ ذِی الضَّرّاءِ اى شمر حالا که می کُشی زمانی دست نگهدار، بروم به خیمه و فرزند علیل و بیمارش سید سجاد را بیاورم تا هنگام رفتن پدرش بالای سرش باشد
تو روایت گفته: فَلَکَزِها بِرِجله! شمر حرومزاده بانو رو با لگد زد به کنار انداخت!
خلاصه شمرِ ملعون وقتی که دید حضرتِ زینب از کنار برادر جدا نمیشه حضرت زینب رو به شدت از کنار برادر به عقب کشوند. شمر میگفت: به خدا قسم اگر کمی جلو بیایی با همین شمشیر گردنت را قطع میکنم! ابی عبدالله در حالی که از هوش رفته بود شمرِ ملعون اومد و بر سینه ی اون حضرت نشست. وَ الشَّمْرُ جَالِسٌ عَلَى صَدَرک و واضِعَ سیفه علَی نَحرَك وقابِضُ شَیبَتِك بِیَده و ذابِح لك بِمُهنده. شمرِ ملعون روی سینه ات نشسته و شمشیرش رو بر گلویِ مبارکت گذاشته و به یک دست، محاسنِ شریفت رو گرفته و تو رو با شمشیرش ذبح می کنه..
تو روایت اومده که وقتی که حضرتِ زینب فهمید که برادرش روی زمین افتاده، فریادی کشید و روی زمین افتاد و لحظاتی بعد وقتی که به هوش اومد دوان دوان به طرفِ برادر در میانِ لشکرِ دشمن رفت و همین طور که وحشت زده و هراسان به اطراف نگاه میکرد و دنبالِ یافتنِ حسینش بود، چندین بار روی زمین افتاد، چون پایِ مبارک به سنگ اصابت می کرد و یا به پیراهنش میگرفت و می افتاد. تا این که به میانِ لشکرِ دشمن رسید دنبال ابی عبدالله میگشت تا این که حسینش رو دید روی زمین افتاده و از شدتِ درد به خود می پیچید و در خونِ خود می غلطید و همه جای بدنش پر از جراحت بود. حضرتِ زینب خودش را روی بدنِ سیدالشهدا انداخت و روایت میگه که سه بار صدا زد: "أ أنتَ أخي؟ أ أنتَ إبنُ والِدَتي؟" آیا تو حسین، برادرِ منی؟ آیا تو فرزند مادر منی؟