مصطفی اومد و بهم گفت: بیا سازمان انرژی اتمی پیش خودمون. گفتم: مگه دیوونه ام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ درست برخورد می کنن؟ چی داره اونجا؟ مصطفی تو بیا بریم بیرون کار راه بندازیم.
گفت:
من وایستادم اینجا رو درست کنم.
هر بار میرفتم نطنز، توی راه برگشت بغض میکردم؛ غربتی داشت آنجا... بعد از شهادت مصطفی دم ظهر رفتم نمازخانه سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلی هاشون رو مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار.
یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید...
📝خاطره ای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن
📚 یادگاران ۲۲ کتاب شهید احمدی روشن
#خاکریز_خاطرات
📡@Zarabaniums