علیرضا به عباس گفت : تو بیا کنار من وایسا.
بعد به هرکس یه جفت کفش نو داد.
یکی از کفشا پاره بود. اون رو گذاشت کنار... به همه که کفش داد، فقط خودش موند و برادرش.
کفش پاره رو داد به عباس... عباس خندید و گفت: کَرَمت رو برم ،
حالا نمیشد یکی از کفشای نو رو میدادی به ما؟ علیرضا گفت : برا همین گفتم کنارم وایسا، تو برادرمی،
باید بعد از همه چکمه می گرفتی؛ بعدشم اصلا درست نبود چکمه کهنه رو بدم به یکی از نیروها و سالمه رو بدم به برادرم....
عباس خندید و گفت: جرم که نکردیم
داداشِ فرمانده شدیم. 📝خاطره ای از زندگی شهیدان عباس و علیرضا عاصمی
📚کتاب معبر آسمان ، صفحه ۵۷
#خاکریز_خاطرات 📡@Zarabaniums