بگذار به تـو بگویم
بعد رفتنت حال من خوب ماند فقط…
ھر بار ڪه ابرھای خاکستری غمباد گرفته باریدند من هم گریستم…
دیگر قھوہ نخوردم، فکر نڪنی چون تـو
ھمیشہ بوی آن را میدادی…!
دیگر ذهن شلوغم با موسیقی های بی ڪلام آرام نشد، خیال نکنی بخاطر آن بوده که با تـو
ھمیشه گوش میکردم…
وقتی بــرف میاید دیگر بیرون نمیروم، یادت هست؟
بــرف را خیلی دوست داشتم.
اما خیال نکنی میترسم از اینکه دست های یخ زده ام تمنای دستان گرم تورا ڪند…!
من بــرف را دوست داشتم اما…
ترو بیشتر!
رقصیدن زیر باران را با تو دوست داشتم
و بوی قهوه را بخاطر تـو…