بگذار به تـو بگویم بعد رفتنت حال من خوب ماند فقط… ھر بار ڪه ابرھای خاکستری غمباد گرفته باریدند من هم گریستم… دیگر قھوہ نخوردم، فکر نڪنی چون تـو ھمیشہ بوی آن را میدادی…! دیگر ذهن شلوغم با موسیقی های بی ڪلام آرام نشد، خیال نکنی بخاطر آن بوده که با تـو ھمیشه گوش میکردم… وقتی بــرف میاید دیگر بیرون نمیروم، یادت هست؟ بــرف را خیلی دوست داشتم. اما خیال نکنی میترسم از اینکه دست های یخ زده ام تمنای دستان گرم تورا ڪند…! من بــرف را دوست داشتم اما… ترو بیشتر! رقصیدن زیر باران را با تو دوست داشتم و بوی قهوه را بخاطر تـو…
-نمیدونم چرا ولی تو داری شبیه من میشی. -شبیه تـو؟ من نمیتونم شبیه تو باشم. -چرا اینو میگی دلبر؟ یه جا خونده بودم آدما شبیه اونی میشن که دوستش دارن. حتی اگه تـو شبیه من نشی، من شبیهت میشم.
فرمانده مـن عادت نداشتم ڪسی رو بیبینم، اما چشمام عادت کرد ھمیشہ روی تـو باشه. عادت نداشتم خودم رو درگیر ڪسی کنم، اما فکرم عادت کرد ھمیشہ پیش تـو باشه. عادت نداشتم ڪسی رو لمس کنم، اما دستام عادت ڪرد تا فقط توی دستای تـو باشه.