عایشه میگوید: وقتی به مدینه رسیدیم، من به مدت یک ماه بیمار شدم و در حالی که مردم مشغول داستان افک بودند، من بدون اطلاع از ھمه چیز (در خانه بستری بودم) البته رفتار رسول خدا ج مرا به شک می انداخت؛ چون آن محبت و مھربانی سابق را از ایشان نمیدیدم، فقط به خانه میآمد و میگفت: حالت چطور است و سپس برمی گشت. تا اینکه حال من بھتر شد. شبی با مادر مسطح برای قضای حاجت بیرون شدم. در آن وقت ما فقط شب ھا برای این منظور بیرون میرفتیم، و ھنوز به ساختن دستشویی کنار خانه ھای خود عادت نکرده بودیم و این کار را عربھا عیب میدانستند. در بازگشت به خانه، پای مادر مسطح به دامن جامه اش گیر کرد و افتاد و گفت: وای! بمیرد مسطح. من گفتم: تو به مردی که در معرکۀ بدر حضور داشته است؛ چنین میگویی؟ گفت: چقدر تو سادهای! مگر نشنیده ای که چه گفته است؟ گفتم: چه گفته است؟ آنگاه او ماجرای افک را مفصل برایم تعریف نمود. از آن لحظه بیماری ام شدت گرفت. به خانه ام برگشتم. رسول خدا ص آمد (و سلام کرد) و گفت: حالت چطور است؟ گفتم: اجازه میدھی نزد پدر و مادرم بروم؟ و ھدفم این بود که در مورد این ماجرا واقعیت را از زبان آنھا بشنوم. رسول خدا ص به من اجازه داد؛ پس نزد پدر و مادرم رفتم. به مادرم گفتم: مادر! مردم دربارۀ چه چیزی سخن میگویند؟ گفت: دخترم، آرام باش. به خدا سوگند! ھر زنی حیاء داشته باشد و شوھرش او را دوست بدارد، در مورد او سخنانی گفته میشود. گفتم: سبحان الله! این سخن واقعیت دارد؟. پس آن شب را تا صبح گریستم و یکسره اشک ریختم و لحظهای نخوابیدم.