چنلهای بهم ریخته رو دوست دارم. اونایی که نویسنده پتو دور خودش پیچیده و بین کتابها و برگههای خطخطی شدهش نشسته و چای توی لیوان دستش سرد شده و نصفه مونده.
همزمان آهنگ گوش میده و غر میزنه و نیم ساعت بعد شات سریالی که دیده رو میفرسته و هنوز به پتوش چسبیده.
نمیدونه کتابهاش رو جمع کنه یا آخر فیلمی که دیده رو ببینه یا نه باید بره لباسهاش رو تا بزنه.