𝙈𝙄𝙎 𝘼𝙉𝘿𝙀𝙍𝙎𝙏𝘼𝙉𝘿𝙄𝙉𝙂 ⿻→ #part75 مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بود و آمادهی رفتن به دادگاه بود !
دوباره اشاره کرد بشینم که گفتم : ایستاده راحت ترم؛ قرار هم نیست زیاد بمونم پس ... همینجوری بهتره! پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت. درسته که اون لحظه عصبی بودم و خوب و بد رو از هم تشخیص نمیدادم اما اونقدر هم احمق نبودم که نفهمم داره با پوزخندهاش مسخرهام میکنه! سعی کردم اروم باشم اما عصبانیت بدجوری بهم غلبه کرده بود.
گفتم : اگه منو کشوندی تو اتاقت که باهام حرف بزنی پس واضح بگو! سر صبحی باید این زمزمه کردنات هم ترجمه کنم؟
یهو از جاش بلند شد و با عصبانیت غرید : چیه؟ مشکلش چیه اگه مثلا با بومگیو رابطه داشته باشم؟ مگه خودت از صبح تا شب جلوی چشم من با هانبین لاس نمیزنی؟ ها؟
از داد بلندی که زد پلکم پرید و ناخودآگاه قدمی عقب رفتم و به دیوار چسبیدم! البته این احساس ترس فقط از برای یه لحظه بود و با حرفی که شنیدم مغزم شروع کرد به سوت کشیدن ! با فک قفل شده از عصبانیت گفتم : لاس زدن اونم با برادر تو ؟ واقعا درمورد من چه فکری کردی؟
جلو اومد و گفت : فکر کنم؟ چرا باید فکر کنم وقتی واقعا همینطوره؟ همهی چیزهایی که دیدم به اندازه کافی واضح بودن که نیاز به فکر کردن نداشته باشن!
انقدر جلو اومده بود که نفس های محکمِ از سرِ عصبانیتش ، مثل سیلی به صورتم میخورد ! دستش رو به دیوار پشت سرم تکیه داد، سرش رو جلو اورد و نزدیک گوشم گفت : دیروز، بیرون دستشویی ... داشتین چکار میکردین؟
شوکه از حرف ها و کارهاش، نفسم رو بیرون دادم و تندتند پلک زدم! اولین چیزی که از ذهنم گذشت دوربین ها بود ... حتما فیلم ها رو چک کرده بود و از موقعیت من و هانبین اشتباه برداشت کرده بود! آهی کشیدم و با بیچارگی گفتم : هرچی که دیدی سوتفاهمه!
با مسخرگی گفت : یعنی چیزی که با چشمای خودم دیدم سوتفاهمه؟
- نه اون نه ... یعنی ... منظورم اینه که ... چیزی که دیدی درسته اما اشتباه برداشت کردی ... یعنی منظورم اینه که
- بوسیدت ؟
با چشمهای خیره منتظر جوابم بود خواستم لب باز کنم که سرش رو نزدیک اورد و گفت : آخه خیلی نزدیکت بود ... مثلا ... انقد ؟
و صورتش رو جلو اورد، انقدری نزدیک بود که گرمای لبهاش پوست لبم رو بسوزونه! با چشمهای گشاد از تعجب به چشمهاش خیره شدم. قلبم جوری میکوبید که هر لحظه ممکن بود سینهمو پاره کنه و بزنه بیرون! اروم نگاهش رو پایین اورد و به لبهام خیره شد.
گفتم : نه ! که نگاهش بالا اومد و بین دوتا چشام به گردش افتاد ... انگار میخواست راست و دروغ بودن حرفام رو از چشمام بخونه! نمیدونم موفق شد یا نه ولی با فشار دستش به دیوار، خودش رو عقب کشید و صاف ایستاد. دست هاش رو توی جیب شلوارش برد و بدون نگاه کردن بهم گفت : برو بیرون !
خواستم لب باز کنم که محکم دستگیره در رو کشید و در و باز کرد و گفت : برو لطفا !
برای اولین بار صدای تیکه تیکه شدن قلبم رو شنیدم ... پس عشقی که میگن آتیش میزنه به وجودت اینجوریه!
باید حرف میزدم و میگفتم اشتباه برداشت کرده اما بغض لعنتی جوری دست انداخته بود به گلوم و اونو میفشرد که هرلحظه ممکن بود خفه بشم! قبل از اینکه چشمام خیس بشن ومثل آدم های ضعیف جلوش گریه کنم از اتاق زدم بیرون و به سمت اتاق لیا و دوییدم .
𝙈𝙄𝙎 𝘼𝙉𝘿𝙀𝙍𝙎𝙏𝘼𝙉𝘿𝙄𝙉𝙂 ⿻→ #part74 با کش و قوسی به بدن خشک شدم به سمت آشپزخونه رفتم که مینجون از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت : چه عجب بیدار شدی. آلارم گوشیت خودشو کشت !
همونجور که خمیازه میکشیدم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. صبحانهی سادهای آماده کرده بود. چندتا نون تست و مربای هویجی که باید تهش رو، به زور قاشق در میاوردی!
هوفی کردم و شاکی گفتم: اول صبحی پاشدی اینهمه سروصدا راه انداختی اونوقت این صبحانته؟ حداقل نون ها رو گرم میکردی !
-انقد غر نزن ... کدوم سرصبح؟ خودم هم همین الان بیدار شدم وقت نکردم برم چیزی بخرم. قیافش متفکر شد و گفت : کل دیشب رو داشتم فکر میکردم چجوری مو رو از ماست این دوتا برادر بکشیم بیرون !
لب هامو آویزون کردم و گفتم: وای ماست، ماست میخوام!
قیافش وا رفت و گفت : واقعا که خیلی مضخرفی یونجون! الان وقت مسخره بازیه اخه ؟ دارم باهات جدی حرف میزنما!
- ولم کن یونجون اه و با حرص از جاش بلند شد که سریع گفتم : پس نقشهات چی!؟
سرجاش وایساد و به سمتم برگشت و گفت : من دیشب خیلی فکر کردما ولی خب نقشه لازم نیست واقعا ! مثل قبلا که میری عمارت، الان هم همینکارو کن ... فقط کافیه دور بر سوبین بچرخی و کارهاش زیرنظر بگیری، منم هانبین رو بپام که بفهمم قصدش از این برگشتن و پشیمونی یهوییش چیه ... همین!
با دهن باز گفتم : همین؟ کل دیشبو انقد فسفر سوزوندی بعد نتیجهش شد همین ؟ افرین بهت واقعا
دهن کجی کرد و گفت: امروز که رفتی اونجا، اگه هانبین رو دیدی، باهاش سر ساعتی که برمیگردی خونه قرار بذار و بقیهش رو بسپر به من ...
- من هنوزم میگم تو نمیتونی باهاش روبرو شی... بهتر نیست که تو بری عمارت و من برم دنبال هانبین؟ اونجوری خیالم هم راحت تره! واقعا میترسم بااین یارو تنهات بذارم
-چرت و پرت نگو یونجون ... خودم باید ببینمش. اگه یه وقت بهت شک کرد و یه چیزی از رابطمون پرسید و نتونستی بهش جواب بدی چی؟ به اینجاش هم فک کردی؟
- نگرانم خب چکار کنم !
دستشو رو شونم گذاشت و گفت: نگران نباش دیگه! مطمئنم جواب میده.
به هرحال که کار خودشو میکرد پس مجبور بودم قبول کنم
-اینجا میخوای ببینیش؟ -اره -مطمئنی؟ نمیخوای محل بازی کافهای چیزی بری؟ - همین الان گفتم نگران نباشی ها~~ بابا چیزی نمیشه ... درضمن تو هم هستی دیگه، اون بالا وایسا کشیک بده اصلا ... اگر هم دیدی خواست کاری کنه زنگ بزن به پلیس - نقشهت یجوریهها~~ ... ولی خب باشه، قبوله
لبخند زد و گفت : ممنون که بهم اعتماد کردی متقابلا بخش لبخند زدم و گفتم: پس بخاطر اعتمادم هم که شده حسابی مواظب خودت باش و هرکاری که کردی و هرجایی که رفتی، منو درجریان بذار
----------------------
به محض وارد شدنم به عمارت، همهی خوشحالی که بحاطر سرپا شدن مینجون و برگشتن اون زبونِ درازش داشتم دود شد و با دیدن آدم روبروم، فکم منقبض شد! چرا بومگیو باز اینجا بود!؟ اون هم دقیقا توی اتاق چوی سوبین! با لبخند مضحکی داشت از اتاق سوبین بیرون میومد. انقدر توی حال و هوای خودش غرق بود که اصلا منو ندید. همینکه از پله ها پایین اومد و چشمش بهم خورد پوزخندی زد و با تنهای که بهم زد از کنارم رد شد و رفت. حسودیم شده بود ؟ اعتراف میکنم آره ... کاردم میزدی خونم در نمیومد . به زور نفس میکشیدم ! چرا باید الان که مجبورم از سوبین دور باشم تا همه چیز برای همیشه روشن بشه، این پسره ول کنش نیست و عین بختک چسبیده بهش ؟ اگه واقعا سوبین ازم دلسرد بشه و باز بره سمت بومگیو چی؟ نکنه واقعا به رابطهای که باهم داشتیم، به چشم یه وان نایت نگاه کنه!
سوبین: چیشده؟ حالت خوب نیست؟
با صدای سوبین با تعجب به خودم و سوبین و پله هایی که بالا اومده بودم نگاه کردم. انگار همونجور که با خودم حرف میزدم و فکر وخیال میکردم، ناخودآگاه به سمت اتاق سوبین اومده بودم! بااینکه گیج شده بودم ولی خودم رو نباختم و گفتم : بومگیو ... اینجا بود؟
- اره، چیزی بهت گفته ؟ -چرا؟ مگه باید چیزی میگفت؟ - نه ... آخه حالت بده. رنگت پریده، دستات دارن میلرزن! گفتم شاید با همدیگه بحثتون شده !
به دستام نگاه کردم و سعی کردم لرزششون رو کنترل کنم اما نمیشد! همش تقصیر اون بومگیوی لعنتیه! نمیدونستم تااین حد رو مخم رفته که اینجوری احمقانه بیام جلوی اتاق سوبین و با زبون بیزبونی ازش بخوام که بهم توضیح بده چیزی بینشون نیست!
از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا داخل حرف بزنیم!
مردد بودم و خواستم لیا رو بهونه کنم که انگار ذهنمو خوند و گفت: لیا هنوز خوابه ... بیا داخل!
گوشه لبمو گاز گرفتم و وارد اتاقش شدم. صندلی رو از پشت میزش کشید و کنار تخت اورد. روی تختش نشست و به صندلی اشاره کرد که من بشینم.