جان کلام را کی توان گفت درین دنیای لفافه ها
آشکار چون توان کرد حقایق ها در پس لباده ها
چشم بصیرت اگر بود مرا گم نمی کردم راه خویش
سخن کوتاه هوش گوش تا بشنوم ندای لفاضه ها
٭٭٭٭٭٭
رها در فضای گفتمان های نا همگون زمانه پیش روم
گه مست گه هوشیار گاهی قوطه ور در خویش روم
اقبال من در طغیان رود انباشه از جورواجور هاست
گاه فرو کش مروارید از صدف یابم یا نهایت درویش روم
٭٭٭٭٭٭
کهنه مشک مندرس آویز بر افکارم نپذیرد آبی را
نه من آن پیر دیرم که زین میان پیش آورم ثوابی را
چه شود که او خود بخواهد نظر بر من مفلس بنماید
این سایه نشینی پایان دهد و بتاباند آفتابی را
٭٭٭٭٭٭
ای که این کالبد آفریدی کی گفتم که بد آفریدی
اگر تو آن گرداننده جهانی دانم که تمام قد آفریدی
زره زره وجودم همه از مهر وجود بی همتای توست
به تفکیک در پرتو نور خویش جفت و مفرد آفریدی
٭٭٭٭٭
زان صناعت نتوان جست حیرانی امروز بشر را
خود ز دستم اگر براید که زنم به بشتر این تشر را
عیب امروز مان اگر از خویش جوییم توانگر شویم
زلال وجود برون زند ار بزدایم ز روی خاکستر را