🖋عملیات نجات 21 آذر از شر تاریخ!
گون وار عصره برابر....
وقتی به تجربهی 21 آذر، فرقه دموکرات آذربایجان و حکومت یکساله آن برمیگردم چیزی که بیش از همه آزارم میدهد ایناست که چگونه این رخداد قربانی تاریخ شده است. چه تاریخنگاری رسمی که هنوز هم پس از 80 سال تلاش در پی آن است که این تجربه منحصربفرد و تکین را به تاریخ خیانت، تجزیه و پانترکیسم تقلیل دهد و در فرجام کار، وقیحانه آن را روز نجات آذربایجان میخواند تا بر روی لاشههای این رخداد قدرتنمایی کند
چه در مقابل آن تاریخنگاریای که اگرچه در ظاهر به دنبال بازخوانی تاریخی متفاوتی است اما در نهایت به قول نیچه سر از تاریخ یادوارگی در میآورد؛ «نگرشی عتیقه شناسانه به تاریخ، که تداوم را در خدمت زندگی نه به مثابه اکنون آبستن شده ی آینده، اکنونیتی که سرشار از گذشته است و پرشده از آینده، بلکه به مثابه گذشتهی صرف در نظر میگیرد و زندگی را صرفاً درسطحی می فهمد که آن را حفظ و نگهداری کند.» و اینگونه است که رخدادهای تاریخی پوسیده میشوند و تاثیرگذاریشان را برای حال و آینده از دست میدهند تا در بهترین حالت حافظ زندگی باشند نه موجد آن؛ تا جایی که بدیو میگوید رخدادهای مرده در گردوغبار آرشیوها دفن میشوند.
رخداد 21 آذر مستلزم نجات از شر این تاریخ است تا مجال تفسیر پیدا کند و اینجا آن خوانشی از تاریخ راهگشاست که بنیامین به تصویر میکشد: «صورتبندی و بیانِ روشن گذشته بهشکل تاریخی، بهمعنای تصدیق آن همانگونه که واقعاً بوده نیست. معنای آن به چنگآوردنِ آن خاطرهای است که هماینک در لحظه خطر درخشان میشود. ماتریالیسمِ تاریخی میخواهد آن تصویر از گذشته را حفظ کند که به صورتِ غیرِمنتظره بر آدمی نمایان میشود، تصویری که تاریخ در لحظههای خطر بر آن انگشت مینهد... بیرون کشیدن سنت از باتلاق سازشگری که هر آینه ممکن است آن را فروبلعد، تلاشی است که در هر عصری باید از نو صورت پذیرد... عطیه دمیدن بر بارقه امید فقط از آن مورخی خواهد بود که کاملاً اطمینان دارد، در صورت پیروزی دشمن، حتّی مردگان نیز ایمن نخواهند بود. و این دشمن تا بهامروز هماره فاتح بوده است.» تاریخی که مردگانمان را به صحنه بیاورد.
به ظن من، رضا براهنی یکی از معدود کسانی است که به اهمیت این موضوع واقف بوده و کوشیده تا این تاریخ خطرناک را به تصویر بکشد. براهنی یکبار به نقل از جیمیز جویس گفته بود که رماننویس کابوس تاریخ را مینویسد و او کابوسهای ما را به تلخی نوشت و نگذاشت تا این تاریخ فراموش شود. و او با دو کابوس تا پایان عمر درگیر بود، تبعید و فراموشی که هر دو به تلخی سرنوشت او را رقم زدند. تبعید فرم زندگی براهنی بود و او بیش از هر چیز یک حافظه تبعیدی بود، حافظهای ترکی که در متن فارسی جا گرفت و به مادر، زبان او، پشت کرد. حافظهای که خود میگفت میراث مادر است، به بیانی آشنا اما زبانی ناآشنا. تراژیکترین اتفاق زندگیاش فراموشی مادر بود، فراموشی که در آخر عمر و در تبعید گریبان او را نیز گرفت تا کابوسهایش رنگ واقعیت بگیرد.
او آخرین آوازهخوانی بود که «آواز کشتگان» را سر داد؛ آخرین راویایی بود که «رازهای سرزمین من» را در سینه داشت؛ آخرین شاعری بود که صدای زجهی «صدهاهزار چشم درخشان تبریزی که فریاد میزدند: ما را بردند» را تا پایان عمر در گوش داست؛ آخرین زبانی بود که بهجرم فاشگویی در «روزگار دوزخی» سر بریده شد؛ آخرین کلماتی بود که «خطاب به پروانهها» سروده شد. براهنی آخرین شکوفهی انتحار بود که در 21 آذر جوانه زد!
پ.ن: براهنی نام کسان دیگری را هم در این پروسهی نجات 21 آذر ذکر میکند. به زعم او صمد بهرنگی در کسوت یک مسافر، عنصر روایت و مادیت را از جهانبینی ترکی وارد ادبیات فارسی کرد، کسیکه اسطورههای ملّی و قومی خود را از گمنامی نجات و در «نام» زبانی دیگر زنده کرد. در نابینایی تبعیدی نشان میدهد که ساعدی چطور بهخاطر محرومیت از زبان مادری و صحبت به فارسی، زبان رسمی، همیشه در «صحنه» بود و بازی میکرد. ساعدی زبان مادری و به تبع آن، سنت و گذشتهاش را پشت سر گذاشت تا در نابینایی چیز جدیدی کشف کند و رستاخیر را اختراع کرد، فارسی را در کوری یاد گرفت و صحنه را در تاریکی خلق کرد، که در آن آدمها در بطن صحنه مادری حرکت میکردند و لالبازیهای نمایشنامهنویس را هم واکنش به ترومای زبان میخواند.
@Sociogram2023