🔽🔽🔽الفبای جنگ
🖋نویسنده: دوبراوکا اوگرشیچ ترجمه: خاطره کردکریمی
✅ این بخشهایی از جستار درخشان دوبراکا اوگرشیچ با عنوان «مسئلهی زاویه دید» نویسنده کروات دربارهی جنگ داخلی بالکان است. نویسنده در این جستار نگاهی متفاوت و انتقادی به جنگ داخلی بالکان و جنگطلبی گروههای افراطی کروات دارد و موضع شفاف ضدجنگ خود را بیان میکند تا جاییکه متهم به خیانت میشود. چندروزی است که بسیاری از مردم ایران با ترس و واهمهای فراوان، اخبار وقوع جنگ احتمالی بین ایران و اسراییل را تعقیب میکنند، برای همین بیمناسبت ندیدم تا توصیفی از ماهیت جنگ را از زبان دوگراشیچ بخوانیم:
✅ اوایل سپتامبر 1991 من و همسایههایم با شنیدن غرش بمباران هوایی بالای سرمان به زیرزمین ساختمان پنجطبقهمان در زاگرب میدویم. بهخلاف همسایهها، من هشدارها را خیلی جدی نمیگرفتم. حالا برایم سئوال شده این «خطا»، این تکبری که خطر را چندان جدی نمیگیرد، از کجا آمده.
✅ آن موقعها اعتقاد سفتوسختی داشتم که بیشتر مردم از رهبران کاریکاتورمانندشان پیروی نمیکنند، آنچه سالها صرف ساختنش کردهاند را خراب نمیکنند و آینده فرزندانشان را به باد نمیدهند. شاید بتوان این باورها را گردن «نقص» من انداخت. نمیخواستم آنچه بینش معیوبم در طول سالهای قبل به چشم دیده بود باور کنم. و در آن سپاتمبر 1991 هم نمیخواستم نشانهای که درست مقابلم بود را باور کنم. راستش شاید بهتر بود اجازه میدادم همان پایین توی زیرزمین، همراه دستهی کوچکی از آدمها، آن فکر کوچک چرک در ذهنم جا بیفتد: اینکه خیلیها واقعاً از جنگ سر ذوق آمدهاند. هیجانِ نو ناگهانی پوچی زندگیشان را پر کرده بود؛ یکشبه، سرخوردگیهای فردی مفری پیدا کرده بودند. فقدانهای فردی قابل جبران و تعصبهای فردی رهاشده بودند. آنجا، در آن زیرزمین، همسایهای مسنتر مثل موشی با قدمهای کوتاه آمد توی حوزهی دید «معیوبم». میگفتند او غیرقانونی به آپارتمان پنجخوابه پیرزنی رفته که کمی بعد از نقل مکان او مُرده بود. از آن به بعد شد مالک آپارتمان. همان روز اول زیرزمین با بازوبندی سرخ و تفنگی کمری توی جیب عقبش سروکلهاش پیدا شد. هیچکس راجع به بازوبند او یا معنایش یا اینکه تفنگ را از کجا آورده چیزی ازش نپرسید؛ با دقت به دستورالعملهای آشفتهاش گوش میدادیم. روز بعد، آقای همسایه معاونی هم پیدا کرده بود با بازوبند سرخ و تفنگ کمری مشابه. معاون جوان بیکار بود و با همسایهای کوشا و زحمتکش ازدواج کرده بود. یک وقتی که خانم ساعت بیولوژیکش به تیکتاک افتاده بود، مردِ جوان را یافت که سه بچه برایش بیاورد و بعدِ آن بود که هدفهای مرد محقق شدند و ته کشیدند. بازوبند و تفنگ، کرامت آن ابله را برگردانده بود. منتها تا آن وقت اصلاً نمیدانست کرامت چیست.
✅ همانطور که صدا را قطع میکردم به همسایهها نگاه میکردم. بعد ته ته مغزم، به لطف بینش معیوبم، آیندهی نزدیک را خیلی کوتاه دیدم: حس کردم میدانم چه کسی اول دندانش را فرو میکند توی گلوی دشمن، چه کسی دوران جنگ را جلوی تلویزیون میگذراند، چه کسی بیفوت وقت همسایهاش را لو میدهد، چه کسی زخمهای مجروحان ناگزیر را تیمار میکند، چه کسی جلوی افسردگی به زانو درمیآید، چه کسی مردم را میشوراند و چه کسی راه پول درآوردن از این اوضاع را مییابد. شاید بهتر بود آنجا، در آن زیرزمین، الفبای جنگ را میآموختم. ولی من توهمات گذرایم را مثل اسکناس بیاعتبار سپردم به باد.
📕 بخشهایی از جستار «مسئلهی زاویه دید» از کتاب «البته که عصبانی هستم؛ پنج جستار دربارهی وطن و انزوای خودخواسته»؛ دوبراوکا اوگرشیچ، ترجمه: خاطره کریمی؛ نشر اطراف 1397، صص 38-37
https://t.center/Sociogram2023