در حوالی یک عیددر حوالی یک عید مجهول بودم
آسمان چون دلم صاف
در زمین خدا شور و غوغای روئیدن یک بهار کلان بود
یادم آمد، دوستانم که با من در اسفند این دشتها راه رفتند و
آواز پرواز خواندند
راستی سرو آزاد بودند و از پای این جوی
لاله بودند و از کنج این باغ
بی خبر چون نسیم سحر رفتهاند
دائی و خاله و عمه و باب و مامم که در سایه بیدها سفره گسترده بودند
در پچ پچ باد
دیرسالی است در ظهر آرام تاریخ خود خفته اند.
بعد
آسمان چون دلم یک کمی ابر شد
همچنان پیش رفتم نشسته
نمنم یک بهاری که در گوشههای دلم بود
نرم نرمک میان سکوت بیابان تصویر بارید
عید نزدیک
دوستان دور
وقت مجهول
ذهن مغشوش بود
بادها از جهاتی که هرگز نفهمیدهام
همچنان میوزیدند
شاعر: استاد سیروس شمیسامجموعه شعر «زندگانی قدیمیست»
#استادسیروس_شمیسا #شعر_پارسی #ادبیات_پارسی #ادبیات_معاصر#اشعار_استادشمیسا @Siroosshamisa