دلم طاقت نیاورد و با این که پاهایم به خاطر کفش نامناسب صبح از راه رفتن تاول زده بود، شال و کلاه کردم وخودم را به خونه مادرم رساندم .
روی مبل همیشگی اش نشسته بود و مجمعه بزرگی جلویش بود و داشت انار دون
می کرد سکوتی خاص در خانه کلی حرف ناکفته داشت .
سال هاست مادرم تنهاست و خوب سر زدن های ما گاه و بیگاه است که هریک مشکلات خود را داریم .
بوی خوشایندی فضای خانه را پر
کرده بود با شامه ضعیف خود ان بوی خوش را بلعیدم . مثل همیشه که عاشق این است تا از دست پخت و کارهای انجام شده اش لذت ببریم در جواب من که گفتم چه بوی خوبی
با لبخند رضایتی گفت فکر کن بگو چیه ؟
می داند که چندان صبور نیستم با همان لبخند می گوید برو اشپز خونه و درشو باز کن .
رفتم و
به به
بازهم سنت هرساله اش و فسنحان مخصوص خودش.
از اشپز خانه امدم بیرون
با خواهش خواست تا غذا را طعم کنم .
می داند که عادت به طعم کردن ندارم اما می دانستم که چقدر تعریف من از غذا خستگی اش را از تن خارج می کند.
رفتم و قاشقی برداشتم و سرقاشقی به دهان بردم همان طعم ملس متمایل به شیرینی دوست داشتنی.
از اشپز خانه بیرون امدم و گفتم مثل همیشه عالی شده ،
ولی مگر قرار نبود که فرداشب دیگه شام نداشته باشیم ما هرکدام مشغولیم و نمی توانیم بیاییم کمک؟
با علاقه گفت : نه دلم نیومد مگه کیو دارین شماها نه بابا نه عمه نه عمو نه مادربزرگ یا پدر بزرگی،
و باز همان حرفی که دلم را به اتش کشید
تازه کی می دونه سال دیگه باشم یا نباشم.
با عصبانیت گفتم خدا نکنه.
و ته دلم خوشحال شدم که به حرف ما گوش نداد و دوباره ما را دور هم با شام خوشمزه جمع کرد.
پرت شدم به گذشته های دور و ان همه بچه های قد و نیم قد و بزرگ ترهای فامیل که دور هم می نشستیم دور کرسی و ان تنقلات و خنده های بی ریا و بعد شاهنامه خوانی و قصه گویی پدربزرگ و دوبیتی خوانی های مادربزرگ وقتی که سرحال بود.
چقدر خوب بود که یک بانک زمان
می داشتیم و گاهی بخش هایی از زندگی را دوباره بر می گرداندیم و دوباره لذت ان زمان ها را می چشیدیم .
یه چایی کنار مادر خوردم و کمی در دون کردن انار و قاچ زدن کدوهای حلوایی برای پخت فردا شب کمک کردم و به سمت خانه برگشتم.
خانه ای که خلوت شده بود و کلی سکوت در ان درگوشی های شگفت داشت.
بچه ها بودشان بلا و نبودشان بلا ولی شیرین و شادی بخش الهی بمانند هرکجا که هستند.
✍ دکتر
#مهری_امینی_ثانی / ۳۰ آذر ۹۸
@Simurgh_Dastan