زندگی به سبک شهدا

#قسمت_سی
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_هشتم #حق_الناس باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده خیلی خوشحال شدم قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌نهم
#حق_الناس


راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا

با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم

بعد بردیمش خونشون

پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد

الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده

امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا

منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم

با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم

بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم

سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم

بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن

یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن

پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود

فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟

-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو

یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم

زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه

-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده

یسنا:چشم

-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه

حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم


یسنا:ها

-چشمات اونجوری نکن

بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه

یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم

-باشه فعلا عزیزم


🔺راوی یسنا

از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا


خدایا این چه قسمتیه که من دارم

چرا باید محمدی که دوسش دارم بره

حالا مرتضی بیاد سرراهم

رفتم سر مزار شهید علمدار

داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم

کمکم کن

شهدا خودتون کمکم کنید


غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد ..
ادامهـ دارد ...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_‌هفت #حق_الناس روای فاطمه من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر با داداش راهی بیمارستان شدیم تو ایستگاه پرستاری -سلام خوب هستید پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید -شما لطف دارید میشه ما یسنا رو ببینیم…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس


باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم

با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم

قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید

وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام

رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ  رو

باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا

با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت

دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱‌بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد

تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود

رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟

یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد

اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم

زیر بازوش گرفتم

وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش

محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی

پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو


یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت


الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره

و یسنا امروز مرخص است ...

📎ادامهــ دارد ...


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_‌ششم #حق_الناس رفتیم خونه مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم -خخخخخ من فدات بشم مادر من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟ ‌مامان: میام عزیزم مادر اومد نشست زنداداش…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌هفت
#حق_الناس


روای فاطمه

من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر

با داداش راهی بیمارستان شدیم

تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید

-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟

پرستار:بله بفرمایید

وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم

به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو

اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی

حرف بزن یسنا

دلت برام بسوزه

اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد
و از هوش رفت

وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد

خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت

بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید


دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من

لطفا بشینید

رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد

لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه

تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم

منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی

📎ادامهـ دارد ...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_پنجم #حق_الناس راوی مرتضی فردا باید برگردیم ایران اما شک به برگشت دارم دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است الان برم درمان بشه بعد دوباره بگه نه چی بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم اما شما کمک…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌ششم
#حق_الناس


رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه

مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم

-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟


‌مامان: میام عزیزم

مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید

زنداداش:بله داداش من درخدمتم

-ازحال یسناخانم بهم میگید

زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
‌محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز

مرتضی‌:میخام یسنا خانم رو ببینم


📎ادامهـ دارد...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_چهارم #حق_الناس روای فاطمه الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم دلم برای علی تنگ شده دیروز…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_پنجم
#حق_الناس


راوی مرتضی


فردا باید برگردیم ایران
اما شک به برگشت دارم

دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است

الان برم درمان بشه
بعد دوباره بگه نه چی

بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم

اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه
من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید
بی بی جان


برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره

الان پسرش سه -چهارماهست


میترسم میترسم بازم ضایع بشم

بی بی جان خودت کمکم کن

با بچه ها خداحافظی کردم

بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست

از هواپیما که خارج شدیم
مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم

زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش
حرف میزد

-سلام مادر
خم شدم پایین چادرش بوسیدم

فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر

-سلام زن داداش ممنونم
ببینم این آقامحمد رو

زن داداش: نوکر عموشه

مادر:کپی برابر اصل عموشه
بچه ها بریم خونه
خسته اید عزیزای مادر

📎ادامه دارد ..

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_سوم #حق_الناس دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید با علی جان حرف میزدیم -علی جان قدم نو رسیده مبارک علی:داداش دیگه نورسیده نیست ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه و منتظر عمو -علی توکه میدونی من نمیتونم بیام…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_چهارم
#حق_الناس


روای فاطمه

الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم
گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده

خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر

الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم

دلم برای علی تنگ شده
دیروز محمد بردم واکسن بزنه
ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد


فقط ونگ زد
کاش علی بود آرومش میکرد
علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست

خیلی عالیه

مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟


-آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم

مادر:آره عزیزم

از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود

مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود

بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد

وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد

علی میگفت با داداش حرف زده برگرده
تا یسنا ببینه

📎ادامه دارد...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_دوم #حق_الناس روای مرتضی منطقه حمص درگیری ما با داعش بالا گرفته تلفات ما بالا رفته بود شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده خداکنه منطقه ما هم بیان دلم برای…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_سوم
#حق_الناس



دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید

با علی جان حرف میزدیم

-علی جان قدم نو رسیده مبارک

علی:داداش دیگه نورسیده نیست
ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه
و منتظر عمو

-علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ

علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده
شما بیخبری

-چی ؟

علی:شوهر یسنا فوت کرده
یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه
داداش به کمکت احتیاج داره


-شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟

علی:شما از کجا میدونی

-یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش

منم دنبال ماموریت خارجی افتادم
اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه

حالا چرا فوت کرد؟

علی: تو سرش تومور داشت
داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد


-بذار این دوره تمام بشه

📎ادامه دارد...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی_یکم #حق_الناس روای علی دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت ما تیم پاکسازی منطقه هستیم هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه و بعدا منفجربشه برای…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_دوم
#حق_الناس



روای مرتضی


منطقه حمص
درگیری ما با داعش بالا گرفته
تلفات ما بالا رفته بود

شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی
دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده

خداکنه منطقه ما هم بیان
دلم برای برادرم تنگ شده


سه هفته است منطقه حمص هستیم
منطقه نیمه دردست

بچه ها میگفتن امشب بچه های پاک سازی بهمون تزریق میشن برای جنگ


ساعت ۸:۳۰ بود بچه ها رسیدن علی رو بین بچه های اعزامی دیدم

فرمانده داد زد
یاعلی بچه ها وقت برای دیدن زیاده

فعلا بریم سراغ خولی و حرمله


یکی از بچه ها گفت ان شالله میزنیم گردن دشمن عمه سادات رو میشکنیم همه یک صداویکدست فریاد یاحیدر سردادن


۱۲ساعت بکوب جنگیدن
داعش به عقب زد
عقب نشینی شیرین که شیرینیش مثل عسل بود


بعد از ۱۲ساعت قرار براین شد

به گروهای ۱۰‌نفره تقسیم بشیم
و بزنیم به دل دشمن

گرفتن حمص و حلب همزمانـ
یعنی فلج کردن کامل دشمن


بعد از نیم ساعت
با ذکر یا أمیرالمومنین مددی
به دل دشمن زدیم

📎ادامه دارد...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سی #حق_الناس تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید ما که رسیدیم مرضیه اومده بود رفتیم سمتش -سلام مرضیه جان مریم :سلام خانم فلاح مرضیه : سلام خواهرای عزیزم -حال عباس آقا چطوره ؟ مرضیه الحمدالله فردا مرخصه -خوب خداشکر مرضیه…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_یکم
#حق_الناس


روای علی


دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت

ما تیم پاکسازی منطقه هستیم
هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده
موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه
و بعدا منفجربشه
برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن
دیروز فرمانده میگفت
تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم

دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم

یاد دو سال پیش افتادم
اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود
قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود
مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست
تازه فاطمه نشون کرده بودیم
مادر به مرتضی گفت
علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم
داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم
مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد
که شرم و حیات مانع است
داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن
فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا

یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم

نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت
اما بعد از اون خواستگاری

مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره ....

📎ادامه دارد...

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_بیست_نهم #حق_الناس بعد از رفتن علی پلک رو نذاشتم فکرم درگیره یسنا و علی بود دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره آخه چه شوکی یهو با صدای اذان به خودم اومدم اذان شد نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم بعد…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی
#حق_الناس


تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید

ما که رسیدیم مرضیه اومده بود

رفتیم سمتش

-سلام مرضیه جان
مریم :سلام خانم فلاح

مرضیه : سلام خواهرای عزیزم

-حال عباس آقا چطوره ؟

مرضیه الحمدالله
فردا مرخصه

-خوب خداشکر

مرضیه :فاطمه ماشالله پسرت چه بزرگ شده

-من برم پیش یسنا
فهلا دخملا

مرضیه :خخخخخخ
برو شیطون

به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
-سلام من میتونم برم پیش یسنا؟

پرستار:بله بفرمایید

برای یسنا ‌گل نرگس خریده بودم

یسنا عاشق نرگس بود

نشستم کنارش

یسنا خواهرم سه ماه گذشت نمیخوای حرف بزنی

ببین محمد آوردم دیدنت
یسنا یادته میگفتی
بچه ها تو سوریه پیروز بشن
میخوام شیرینی پخش کنم

یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره

محمد گذاشتم تو بغلش

دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد

دکترش صدا کردم
میگفت خیلی خوبه
نشانه عالیه...

📎ادامه دارد...

 🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی
#حق_الناس


تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید

ما که رسیدیم مرضیه اومده بود

رفتیم سمتش

-سلام مرضیه جان
مریم :سلام خانم فلاح

مرضیه : سلام خواهرای عزیزم

-حال عباس آقا چطوره ؟

مرضیه الحمدالله
فردا مرخصه

-خوب خداشکر

مرضیه :فاطمه ماشالله پسرت چه بزرگ شده

-من برم پیش یسنا
فهلا دخملا

مرضیه :خخخخخخ
برو شیطون

به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
-سلام من میتونم برم پیش یسنا؟

پرستار:بله بفرمایید

برای یسنا ‌گل نرگس خریده بودم

یسنا عاشق نرگس بود

نشستم کنارش

یسنا خواهرم سه ماه گذشت نمیخوای حرف بزنی

ببین محمد آوردم دیدنت
یسنا یادته میگفتی
بچه ها تو سوریه پیروز بشن
میخوام شیرینی پخش کنم

یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره

محمد گذاشتم تو بغلش

دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد

دکترش صدا کردم
میگفت خیلی خوبه
نشانه عالیه...

📎ادامه دارد...

 https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی ونهم

#علمدار_عشق

وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری

رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم

آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید

آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو


#ادامه_دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب العشق #قسمت سی هفتم #علمـدار_عشــــق تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد منو زهرا کنارهم نشسته ایم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم بعداز اقامه نماز با بچه ها به سمت رستوران حرکت کردیم…
بسم رب العشق

#قسمت سی وهشتم

#علمدار_عشق

شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای
غمناک ترین قسمت حضورمون تو‌ نیروگاه
حضور درسایت شهید احمدی روشن

روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم
لب پل نشسته بودم
زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن

استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست
•• خانم موسوی میخاستم حرفمو بزنم
یهو صدای مرتضی مانع از ادامه حرف شد
مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری
استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم
فعلا بااجازه
- بفرمایید

اردو تموم شد ما برگشتیم خونه


سه روز از عروسی بچه ها میگذره و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون

امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم

وارد کلاس شدیم
استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن
تااومدم بشینم
•• خانم موسوی لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید
باشما یه کار شخصی دارم
- بله چشم استاد

کلاس تموم شد
همه بچه ها از کلاس خارج شدن
منو استاد تنهایی تو کلاس موندیم
استاد رفتن سمت در کلاس
ودر باز گذاشتن

•• خانم موسوی حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم
تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم
اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن
- بله حق باشماست من الان در خدمتم
بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت
•• میخاستم اگه اجازه بدید با مادرم برای امر خیر مزاحمتون بشیم

- استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم
اجازه بدید من فکر کنم

•• بله حتما

رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه
باید با آقاجون مشورت کنم

تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم
زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات!
- ازم خواستگاری کرد
زهرا : چییییییییی
- إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت
زهرا : تو جوابت چیه ؟
- پسر خوبیه
شاید جواب مثبت دادم
زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر
تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری
- زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا
من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم
فعلا یاعلی



#ادامه_دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی هفتم

#علمـدار_عشــــق

تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد

منو زهرا کنارهم نشسته ایم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن
برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم
بعداز اقامه نماز با بچه ها به سمت رستوران حرکت کردیم
بچه ها داخل رستوران همهمه ای ایجاد کرده بودن
زهرا با برادر و همسرش دور یه میز نشستن
منم ترجیح دادم تنها باشم
استادمرعشی داشت بایکی از آقایون حرف میزد
تا حرفشون تمام شد اومد سمت من
استاد: چرا تنها نشستید خانم موسوی
- خانم کرمی با برادر و همسرش نشسته
منم دیگه مزاحمشون نشدم
استاد: اجازه هست من هم میزتون بشم
- بله بفرمایید
استاد: حقیقتا خانم موسوی خیلی وقته میخام باهتون صحبت کنم
اما نمیشه
- من درخدمتم استاد
تا استاد اومد حرف بزنه
یهو سر وکله زهرا پیداشد
زهرا: استاد ببخشید با نرگس سادات کار دارم
استاد : خواهش میکنم بفرمایید

زهرا منو برد سمت میزشون و گفت پیش خودم باش
- زهرا تو چته
بعداز خوردن ناهار به سمت اصفهان حرکت کردیم ساعت ۶ غروب بود که رسیدیم محل اسکانمون
یه هتل خیلی شیک که از قبل رزو شده بود
منو زهرا تو یه اتاق بودیم
مرتضی و صبوری و استاد مرعشی هم یه اتاق دیگه
با صدای اذان صبح گوشیم از جا بلندشدم
روسریمو مدل لبنانی بستم چادرلبنانیم سر کردم و به سمت حسینه هتل رفتم
بعداز اقامه نماز
استاد مرعشی تو سالن دیدم
با چشمای خواب آلود بهش سلام دادم
- سلام استاد
•• سلام قبول باشه
خانم موسوی چقدر چادر بهتون میاد
- ممنونم استاد

بعداز صرف صبحونه با اعلام استاد سوار اتوبوس شدیم و به سمت نیروگاه هسته ای نطنز حرکت کردیم
یاد یه خاطره از کیک زرد افتادم
برای زهرا که تعریف کردم
با صدای بلند خندید
•• خانم کرمی به چی میخندید
زهرا : استاد خانم موسوی یه خاطره خیلی جالب گفتن

•• میشه برای منم تعریف کنید
- بله
حدود ۱۵ سالم بود که برای اولین بار اسم کیک زرد از صدا وسیما شنیدم
پیش خودم فکرمیکردم واقعا یه کیک خوردنیه که تقسیمش میکنن و به هر بیماری یه مقداری میدن

استاد : چه برداشت جالبی
بعداز ۲ ساعت به نیروگاه نطنز رسیدیم
بازرسی های ویژه انجام شد و حالا باید خودمون استریل شدیم که مبادا میکروبی و ویروسی و چه چیزهای ازاین دست با خودمون وارد سایت ها بشه
منو زهرا و آقای صبوری فقط مجاز به مشاهده بودیم
من شروع کردم به غرغر کردن
- خوب چرا ماآورده وقتی حتی اجازه حتی لمس چیزی نداریم


استاد از پشت سرم گفت
استاد: خانم موسوی خسته شدید
- خیلی استاد
چرا ما اومدیم
خوب همین فیلمش بعدا سر کلاس میدیم
استاد : چون تو سفر میشه طرف مقابل شناخت



#ادامه_دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی وششم

#علمدار_عشق

#راوی نرگــــــس ســـادات

نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد
استاد مرعشی دیدم
صداش کردم
- استاد
برگشت سمتم
•• بله بفرمایید
- سلام استاد خسته نباشید
•• ممنونم همچنین
درخدمتونم خانم موسوی
کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما
حتما با مادربزرگوارتون تشریف بیارید
به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید
•• خانم موسوی ازدواجکردید؟
+نه استاد کارت دعوت عروسی سیدهادی هستش
خودش وقت نداشت
دادمن بیارم

انگار خیلی خوشحال شد
•• بله ممنونم خیلی زحمت کشید
ان شاالله خوشبخت بشند
- ممنونم

به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا

کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود
•• سلام بچه ها خسته نباشید
یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم
همهمه بچه ها بالا گرفت
چی استاد
استاد بازم نخبه ها
•• ساکت
خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری
این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست
قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز
با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد
این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه
دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته
تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد
استاد خیلی ممنون
خیلی زحمت کشیدید
•• خواهش میکنم
یاعلی
از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه
- سلامممممم براهالی خونه
آقاجون : سلام بر شیطون خونه
- آقاجون من شیطونم
آقاجون : تو عشق بابای نرگس خانم
رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش
آقاجون خیلی دوستون دارم
آقاجون سرم بوسید و گفت سلامت باشه دخترم
منم دوست دارم
من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام
آقاجون : برو بابا

وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال
- حاج بابا چای میخورید براتون بریزم
آقاجون : زحمتت میشه بابا
- نه آقاجون دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال
آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای
منم جزوشون
اجازه میدید برم؟
آقاجون : آره بابا برو



#ادامه_دارد ⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی و پنجم

#علمدار_عشق

#راوی مرتضــــی

نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومد
معلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه
نشست کنار علی
و کارت گرفت سمتم
زهرا: بفرما آقامرتضی
اگه الان کارت عروسی خودش بود
چیکار میخاستی بکنی برادرمن

دستم بردم وسط موهام
با ناراحتی گفتم :
چیکارکنم آخه زهرا

زهرا : چیکارکنی ؟
هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره

+ نگو خدانکنه
زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست
زهرا: پس چیه؟
+ میترسم
میترسم
نرگس سادات بین منو استاد مرعشی
استاد مرعشی انتخاب کنه

زهرا: استادمرعشی؟

+ یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی

زهرا: نه یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟

+ آره من مطمئنم

زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات
استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه

انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه

+چیکارکنم آخه خواهرمن

زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت


#ادامه_دارد⬅️⬅️


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب العشق #قسمت سی و سوم #علمدار_عشق رسیدیم خونه شهید من زنگ زدم سلام خانم حسینی سلام نرگس جان بیاید داخل حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود ‌-سلام حاج خانم مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟ ممنون شما خوبی ممنونم دستم گرفتم سمت زهرا حاج خانم ایشان…
بسم رب العشق

#قسمت سی وچهارم

#علمدار_عشق


آخرای تابستان بود
همه جمع شده بودن خونه ما
پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات
و خانواده همسرسیدهادی
جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچه ها مشخص کنیم
قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه
عروسی نرجس سادات عید غدیر
بدون مولودی
تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود
این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم
آرایشگاه مزون و....
قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعداز عروسی برن قم ساکن بشن
چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود
برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تراز منابع فقهی بود
سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه

ترم سوم دانشگاه شروع شد
برای منم یه شروع نو بود
فردا از صبح تاشب کلاس دارم
اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم
قراربراین شد من کارت دعوت استادمرعشی و زهرا اینا برم

سیدهادی استاد دعوت کرده بود
آقاجون هم حاج کمیل را
قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا
کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم
زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد
منم دارم  به حرفاش گوش میدم
توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن
یهو یاد کارت عروسی افتادم
- راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم
دیدم صداش بغض  آلودشد
*نرگس عروس شدی؟
- توروخدا کم خوشحال شو زهرا
* جان زهرا بگو کارت عروسی
کیه ؟
- مال نرجس
چرا ناراحتی شدی؟
* هچی چیزه
- چیزه چیه ؟
آخه
درست حرف بزن منم بفهمم
با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت :
اونیکه باید بگه که ساکته فعلا
- والا من که نمیفهمم تو چی میگی 
دارم میرم نماز میای؟
*تو برو منم تا یه ربع دیگه میام
-؛باشه



#ادامه_دارد⬅️⬅️


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم رب العشق #قسمت سی ودوم #علمدار_عشق باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم انگار حرف زهرابود شهدا خودش خاستن توی این راه باشم گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم: سلام…
بسم رب العشق

#قسمت سی و سوم

#علمدار_عشق

رسیدیم خونه شهید
من زنگ زدم
سلام خانم حسینی
سلام نرگس جان بیاید داخل
حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود
‌-سلام حاج خانم
مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟
ممنون شما خوبی
ممنونم
دستم گرفتم سمت زهرا
حاج خانم ایشان دوستم هستن
ایشانم برادر و همسرشون هستن
واز رفقای حسین آقا هستن

خدابهشون سلامتی بده
برای مادراشون حفظ کنه
آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم

-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم
مادرشهید:خواهش میکنم دخترم
- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم
مادرشهید بفرمایید
-بسم الله الرحمن الرحیم
امروز مورخ تاریخ  ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم
مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید
مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم
بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم
سیدحسین حسینی هستم
- خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟
مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت
حسین سال ۶۸ دنیا اومد
پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود
حسین تو محرم دنیا اومد
مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده
همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین
حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود
یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن
تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود
سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا
یه دوساعت کارم طول کشید
اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده
درباز کردم
اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم
خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار


بعداز چندتاسوال گفتم
حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه
ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود
رفتیم دیدن اون باهم
توراه گفت مامان اجازه بده منم برم
مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم
عمه جانم وسط دشمنه
یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم
- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود
حجاب و نماز و ولایت فقیه
یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم
یک هفته ای از دیدارما میگذشت
رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم
- آقاجون
آقاجون : جانم بابا
- میخام برای همیشه چادر سرکنم
آقاجون : آفرین دخترم
پس بالاخره عاشقش شدی
- خیلی شرمنده چادرم 

#ادامه_دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی ودوم

#علمدار_عشق

باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم
جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم
خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم
انگار حرف زهرابود
شهدا خودش خاستن توی این راه باشم
گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم:
سلام آجی بیداری
* سلام عزیزدل آجی آره
- زهرا من تو تیم میمونم
*وای خدایا شکرت
- کاری نداری خواهری
* نه عزیزدلم
فقط فردا ساعت ۵:۳۰ غروب دانشگاه باش
- باشه خداحافظ
* یاعلی

نمازمو که خوندم مفاتیح برداشتم تا یه دعا بخوانم
بازش کردم مناجات امیرالمومنین اومد
یاداعتکاف افتادم
چه دوره ای عالی بود
ساعت ۴:۳۰ ظهر پاشدم رفتم سمت کمد
مانتو و شلوار سرمه ای برداشتم با یه روسی سفید که طرح لبنانی سرکردم
دفعات استفاده من از چادر خیلی بیشتر شده بود
اما هنوز تو دانشگاه سر نکردم
از عزیزجون و آقاجون خداحافظی کردم رفتم
دانشگاه کلا تعطیل بود
فقط بسیج دانشگاهی فعالیت میکرد
تا برسم دانشگاه ساعت شد ۵
رفتم بسیج خواهران درزدم دیدم بسته است کلا

اومدم شماره زهرا بگیرم که ببینم کجاست که صدای آقای کرمی مانع شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمتش
با دیدن مدل روسرویم خیلی خوشحال شد انگار
-بله
+ زهرا داخل بسیج برادران هست
در نیمه باز بود
بدون اینکه دربزنم رفتم داخل
آقای صبوری دست زهرا تو دستش بود
تا منو دید از خجالت آب شد
منم باصدای که شیطنت توش موج میزد : زهرا جونم سلام
زهرا: سلام تو درزدن بلدنیستی
- حالا فلفل قرمز ن ....
هنوز جمله کامل نکرده بودم که یهو آقای کرمی داخل شود وگفت فلفل قرمزچیه


وای خدایا آب شدم
بعدازیه ربع فهمیدم برای تقدیر از خانواده شهید یه جعبه شیرینی
+ یه نیم سکه بهارآزادی با یه لوح خیلی زیبا از تصویر و قسمتی از وصیت نامه شهید است
تهیه شده
به سمت خونه شهید راه افتادیم
تو ماشین قراربر این شد چون فامیل ما هستن
من مصاحبه انجام بدم

#ادامه_دارد..⬅️⬅️



https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی و یکم

#علمدار_عشق

از فردا مصاحبه با خانواده شهدای مدافع حرم شروع میشود
اولین مصاحبه ما با خانواده مادرشوهر نرجس شد
قرار براین شد فردا بریم
بسیج دانشگاه ومن باهشون تماس بگیرم
رسیدم دانشگاه رفتم دفتر بسیج خواهران
شماره تماس خونه شهید حسینی
گرفتم
پدرشون برداشت

- الو سلام منزل شهید حسینی
°° بله بفرمایید
- ببخشید حاج خانم هستن؟
°° بله چنددقیقه ای گوشی دستتون
== بله بفرمایید
- سلام خانم حسینی
خوب هستید ؟
== ممنون ببخشید شما
- نرگس ساداتم خواهر عروستون
== شرمنده نرگس جان نشناختم
واقعا حال روحیم خوب نیست
- بله میدونم
حاج خانم اگه اجازه بدید میخایم با چند رفقای حسین آقا مزاحمتون بشیم
== نرگس جان والا ما تاحال با کسی درمورد حسین صحبت نکردیم
اما شما به خاطر نرجس بیاید عزیزم
- ممنونم حاج خانم
پس اگه اجازه بدید ما فرداساعت ۶ غروب مزاحمتون بشیم
== مراحم هستید
تشریف بیارید
- ممنونم

* : نرگس سادات چی شد
- برای فردا ساعت ۶ هماهنگ کردم
*احسنتم خواهر موسوی
-زهرا ولی جای من تو تیم شما نیست
برادر و همسرتو هستن
من به اونا نامحرمم
چیکارمیکنم
توی این تیم
*نرگس سادات تو مگه از برادرمن چیزی دیدی که اینجوری میگی
- این چه حرفیه
من پسری به چشم پاکی برادرت ندیدم
اما مطمئنم حضورم هم باعث آزار خودم هم اون بنده خداست
* نرگس آجی این راهو خود شهدا سرراهت گذاشتن
- خداکنه حرف تو باشه
* نرگس سادات بریم مزارشهدا
توسل کن به خودشون
من مطمئنم خودشون میگن حرف منه یانه
- باشه بریم

وارد مزارشهدا شدیم
رفتیم سر مزار یکی از شهدای مدافع حرم
*نرگس آجی من میرم سرمزارشهیدم
توام حرفات بزن
- باشه آجی
زهرا ازم دور شد
شیشه گلاب ریختم رو مزارشهید
با دستم مزارش لمس میکردم
من تازه قدم به راهتون گذاشتم
چطوری تو یه تیم نامحرم هست کارکنم ؟
نکنه بجای ثواب گناه کنم
شب بعداز خوندن نماز مغرب راهی خونه شدیم
چشمام قرمز قرمز بود
- سلام عزیزجون حالم خوب نیست میرم بخابم
خاهشا کسی نیاد سراغم
چشمام بستم
خواب دیدم
تو مزارشهدا دارم راه میرم
یهو از مزارشهدا تو یه منطقه جنگی حاضر شدم
شهید ململی صدام کرد
خانم موسوی
این اسامی ثبت کنید تو این دفتر
پرونده هاشون که کامل شد
بدید امضاش کنم


#ادامه_دارد⬅️⬅️


https://t.center/shohada72_313
Forwarded from gharib
بسم رب العشق

#قسمت سی ام

#علمدار_عشق

نزدیکیم و علاقه ام به حجاب خیلی بیشتر شده بود
حضورم در جاهای مذهبی هم خیلی بیشتر شده بود

امروز قراربود زهرا بیاد خونه ما میگفت باهات یه کاری دارم
که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی
صدای زنگ در بلند شد
این صددرصد زهرا بود
+ سلام خاله خوبید؟
٬٬ممنونم دخترم تو خوبی؟
پدر و مادرت خوبن ؟
برادرات خوبن ؟
+ همه‌خوبن
سلام دارن خدمتون
این نرگس کجاست ؟
- آی آی زهراخانم
غیبت؟
+ بروبابا کدوم غیبت ؟
- زهرا چیکارم داشتی؟
+ نرگس جان من تو چندماه دنیا اومدی؟
- إه بگو دیگه
+ اووووم
قراره چندتا تیم بسیجی جمع آوری آثار شهدا کارکنند تو دانشگاه
- یخ این کجاش
ذوق مرگی منو داره
من مگه بسیجی ام
+ نه نیستی
اما من میتونم یه همراه باخودم تو این پروژه داشته باشم
- واقعا
+ آره به جان خودم راست میگم
- وای زهرا عاشقتم
حالا تیم ما چه کسانی هستن
+ من ،تو، داداشم و علی
- علی کیه؟
اون وقت
+ صبوری'
نرگس یه چیزی میگم
جیغ جیغ نذاریا
- چی
+ منو‌ علی فرداشب محرم هم میشیم
- چــــــــــــــــــــــــی
الان به من میگی
خرس پشمی براش پرت کردم
بچه پررو بذار من نامزد کنم
اگه بهت گفتم
+ تو نامزد کنی
بخوای نخوای من میفهمم
- یعنی چی؟
- هیچی

ادامه دارد⬅️⬅️

https://t.center/shohada72_313
Ещё