❣﷽
❣#رمان📚#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی
#شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_هفتم 7⃣🔮با همه این ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام
#خواستگاری کرد. گفتند نه
❌ آقای صدر دخالت کرد و گفت: «من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود
#دخترم را تقدیمش می کردم.» این حرف البته آن ها را تحت تاثیر قرار
داد. اما اختلاف به قوت خودش باقی بود
🙁 آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده با
#مصطفی ازدواج کنم.
🔮فکر کردم در نهایت با اجازه
#آقای_صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم، اما مصطفی مخالف بود
🚫 اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود
👌 می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن ها را
#راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادر تان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی کوتاه می آمد جلوی پدر و مادرم. وسواس داشت که آن ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند.
🔮اولین و شاید
#آخرین باری که مصطفی سر من
داد کشید به خاطر آنها بود: روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران
💥 مي كردند. همه آن جا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم. آقا مصطفی
#جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقه مند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش "امام موسی" سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم. آقای صدر نامه ای به من
داد و گفت: باید هر چه سریع تر این را به دکتر چمران برسانید.
🔮با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم
#مؤسسه. آن جا گفتند دکتر نیست. نمی دانند كجا است. خیلی گشتیم و دکتر را در
#الخرایب پیدا کردیم. تعجب کرد
😟 انتظار دیدن من را نداشت. بچه ها در سختی بودند. بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر.
🔮گفتم: نمی روم
🚷 این جا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هرچه زودتر برگردی
#بیروت. اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی، که آن همه لطافت و محبت داشت برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد
🗣 گفت: برو توی ماشین این جا
#جنگ است. باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه این که خوب نباشد، اما دستور نظامی
داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم
#داد بزند.
ادامه_دارد ...