🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌺🍃🌸🍃🌺🌺🍃🌸🌸💍#ازدواج_به_سبک_شهدا🟣شهید مدافعحرم مهدی موحدنیا
📀راوے: همسر شهید💙من و آقا مهدی چهارسال با هم در یک دانشگاه درس میخواندیم. من متولد سال۱۳۶۸ بودم و در رشتهی کامپیوتر تحصیل میکردم و او متولد سال۱۳۶۶ و دانشجوی رشته برق بود. من یک دختر مذهبی و معتقد بودم. از آنهایی که سعی میکردم در روابطم با نامحرم چارچوبها را رعایت کنم و تا لازم نباشد با آنها صحبت نکنم.
💜اما چند باری ناخواسته چشمم
به مهدی اُفتاده بود و راستش را بخواهید از او خوشم آمد. خودم را هم سرزنش میکردم که چرا باید از یک مرد نامحرم خوشم آمده باشد و سعی میکردم
به این موضوع خیلی بها ندهم و فراموشش کنم. اما مدتی که میگذشت باز
به صورت اتفاقی او را میدیدم. از سال۱۳۸۸ تا ۱۳۹۲ من جاهای مختلفی او را میدیدم و گاهی از خدا گله میکردم که چرا منی که میخواهم او را فراموش کنم، باز سر راهم قرار میگیرد.
💙در عین حال، در این مدت هر خواستگاری که مطرح میشد، رَدش میکردم و علتش را هم
به کسی نمیگفتم. از آن دخترها هم نبودم که بروم جلو و مثلاً
به او بگویم که
به شما علاقه دارم. در دلم با خودم درگیر بودم تا اینکه یک اتفاق عجیب افتاد؛ شوهر خواهرم که دوست آقا مهدی بود، یکبار منزل آنها مهمان میشود. مادر مهدی
به او میگوید مهدی هنوز زن نگرفته و شما که دوستش هستید، یکی را معرفی کنید
به او!
💜شوهر خواهرم هم بلافاصله من
به ذهنشان میآید و همانجا معرفی میکند. خانواده مهدی هم تصمیم میگیرند
به خواستگاری بیایند. وقتی در خانهی ما این موضوع مطرح شد، داشتم از تعجب شاخ در میآوردم که خدایا چطور این ماجرا چرخید و اینگونه شد. من چهار سال بر احساس خودم غلبه کرده بودم و وقتی دیدم خدا چگونه برایم رقم زده، خوشحال شدم. در این مورد با هیچ کسی هم صحبت نکرده بودم.
💙حتی بعد از
ازدواج هم کامل
به مهدی نگفتم. اتفاقاً یکبار که سر بسته
به او گفتم، گفت:«خُب میآمدی میگفتی، منم قبول میکردم و الان چند سال سر زندگیمان بودیم.» منم خندیدم و گفتم: «من از آن دخترها نیستم.» در خواستگاری آقا مهدی تنها یک درخواست از من داشت و اینکه گفت:«دوست دارم مثل مادرم چادر سر کنید!»
💜من دختر محجّ
بهای بودم اما مادر ایشان خیلی کاملتر رویش را میگرفت. قبول کردم چرا که متوجه شدم این خواسته از علاقهاش بود نه تحکّم. اینکه دلش نمیخواست چشم ناپاک ناموسش را ببیند. در کل هیچگاه مهدی در زندگی موضوعی را تحکّمی
به من نگفت. در مورد مهریه هم
به من گفت:«هر چه دلت میخواهد، بگو!».گفتم:«۱۴سکه و سالی یکبار سفر کربلا». قبول کرد اما هیچگاه
به خاطر شغلش که نظامی بود، قسمتمان نشد
به کربلا برویم.
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇🌐 @shohada72_313