می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
..
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
"سهراب"
@MF1985sh
برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها بر کف اتاق میخوابید، تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد. چه کسی؟! چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟