ماجرای آقای چ
چ مردیست با قدی بلند موهای جو گندمی حدود ۵۰سال سن، او عاشق مهمان است. در ایام تعطیل مهمان شکار میکند و به خانه میآورد و از آنها صادقانه و خالصانه پذیرایی میکند.
تا اینجاش درست؟
ما هم به نحوی بیخبرانه دردام این صیادِ مهماندوست افتادیم.
قرارمان بود به ما منزلی مستقل بدهد و هزینهاش را هم در نظر گیرد.
اما هیچکدام را انجام نداده بود.
ما را به منزل خودش برد و با گروهی دیگر پیوندمان داد و شب با پردهای، حائل میان ما و خانوادهاش شد.
نمیگویم که تا صبح انواع صداهای خرنش با ما چه کرد، نمیگویم که دستشویی آن طرف پرده بود و چقدر سخت بود، نمیگویم که مجادلات خانوادگی هم گاه به گوش میرسید،
فقط میگویم که همه چیز شگفتانه بود.
صبح، بعد از صبحانه ما را جایی برد که خودش دوست داشت؛ و ناهار غذایی اطعام کرد که مورد نظر خودش بود.
نمیگذاشت ما هیچ حرف و حدیثی داشته باشیم. همه چیز آنطور که او میخواست پیش میرفت؛ و همسرش هم با لبخندی که سعی میکرد مهربانانه باشد؛ پا به پایش راه میرفت.
روز دوم خواستیم به دزفول برویم، نظرش چیز دیگری بود؛ و همان شد که او میخواست.
بدون نظرخواهی از ما همهی فامیلش را دعوت کرد که با هم بهدشت بزنیم و جوجهکباب درست کنیم و ما ناگهان میان جمعی غریبه قرار گرفتیم. البته خالی از لطف و تجربه هم نبود.
شب دوست داشتیم در روستایی بخوابیم، موافقت نکرد.
فردا به بازار رفتیم کمی از او فاصله گرفتیم؛ خواستیم کلوچه محلی بخریم و کمی میوه. به محض کشیدن کارت، ناگهان ظاهر شد و گفت عرب رسم ندارد که مهمانش خرج کند.
عصر به بهانهای وارد مغازهای شدیم تا کادویی برای خانمش بخریم؛ اما درست موقع پرداخت، سر و کلهاش پیدا شد و به مغازهدار گفت: «من حساب میکنم.»
گیر افتاده بودیم. نمیفهمیدیم چرا اینطوری میکند. مرز محبت و دخالت قاطی شدهبود.
احساس میکردیم کسی بیش از حد در حریممان جا خوش کرده است.
خودش با افتخار و غرور گاهی از خاطرات پیشینیان تعریف میکرد و میگفت خیلی بهشان خوش گذشته است.
فردا پس از صبحانه چمدانها را بستیم و آماده رفتن شدیم.به قول سعدی عطایش را به لقایش بخشیدیم.
هر چه اصرار کرد بیشتر بمانید؛ گفتیم نه کار داریم.
ما از خانه بیرون آمدیم و او هم با خانمش دنبال ما آمد.
آخرین بستنی گاومیش را میخواست حساب کند، نگذاشتیم.کمکم نزدیک بود دعوایمان شود.
تا دم دروازه شهر با ما آمد.
تا مدتها پس از آن به شوخی میگفتیم آقای
چ پشت سرمان است.
سفر ما به جنوب به پایان رسید با خاطرات و تجاربی متفاوت.
و مگر زندگی غیر از یک سفر است.
خدا کند در این سفر کمتر با افرادی مثل آقای
چ همنشین شویم که محبت را کنترلگری میدانند و خودشان را اهمّ و اصلح.
مهین شریفی
#خاطره_پردازی
@SharifiDaricheh