قابلمه روی اجاق آرومآروم داره میجوشه مامان یه مشت رشتهفرنگی میریزه تو قابلمه و هم میزنه و میگه سماور آب داره؟ بی آب نمونه بسوزه به سماور نگاه میکنم اندازه یه بند انگشت آبش پایین رفته سماورو پراز آب میکنم و قوری رو میذارم روی سماور. سوپ که جا که میافته میکشم تو بشقاب میذارم تو سینی یه تیکه نون خشک زرند میزارم کنارش و میرم تو اتاق. روی تخت کنار باباجون میشینم میگه تو کی هستی؟ میگم رضوانم بابا ناهارتو آوردم بابا یه تیکه نون خرد میکنه میریزه تو سوپش، سوپ رو هم میزنم و یه قاشق میذارم تو دهنش میگه باباجون یه قاشق دیگه بیار خودت هم بخور میگم شما بخور من بعدا میخورم هنوز گرسنهام نشده
از پنجرهی روبرو به حیاط نگاه میکنم باد پیچیده تو دل درخت هلو بعضی از گلبرگها کنده میشن و میریزن انگار شکوفهها تحمل باد رو ندارن
دلم میخواد دست بابا رو بگیرم بریم تو آفتاب ایوون بشینیم یه سیگار براش چاق کنم اما تنهایی نمیتونم ببرمش. دلم میخواد دست بابا رو بگیرم بریم تو حیاط بابا گندم بریزه برای یاکریما اما تنهایی نمیتونم ببرمش...
بابا میگه منو میبری خونه خانبابا میخوام برم عید مبارکی میگم باشه باباجون بذار حالت بهتر بشه هوا گرمتر بشه میبرمت
آخرین قاشق سوپو میذارم تو دهنش قورت داده نداده چشاشو میبنده و صدای خرخرش بلند میشه
نگاهش میکنم از دور میبوسمش و به پنجره نگاه میکنم
باباجونم یه عمر کار کردی عرق ریختی با جون و دل نون پختی دادی دست مردم دعای همه پشتسرت بود اما الان نمیتونی یه قدم راه بری راست میگن روزگار بیوفاست...
بابا چشاشو باز میکنه و میگه تو کی هستی؟ میگم منم باباجون رضوانت دختر کوچیکهی بابا
میگه آ قربونت.. دستشو میگیرم میگه منو ببر خونه پس کی میریم خونهی خودمون میگم باشه بابا میریم
چشمای نیمه بازش رو میبنده و سر تکون میده نمیدونم توی مغزش چی میگذره اما میتونم حدس بزنم با آقاخان و ابوالفضل و حاجبابا در حال بازی و شیطنت تو کوچه باغای زرندن یا تو خونشون کنار سفره نشستن و با ننهصاحب و باباقوجا و فاطمه و مختار دَمی میخورن...
میگم بابا میخوای دراز بکشی میگه آره
پاشو آروم میارم روی تخت و میخوابونمش نالهی ضعیفی میکنه و چشای نیمه بازش رو میبنده و خرخرش بلند میشه...
بهش نگاه میکنم نگاه میکنم نگاه میکنم... هرچی نگاه میکنم سیر نمیشم... دلم چیزی میخواد اما نمیدونم چی!
#رضوان_شیری#روزنوشت@pardispoem