شهرکبود

#مهری_چراغی_موژان
Канал
Логотип телеграм канала شهرکبود
@ShahrekabodПродвигать
2,46 тыс.
подписчиков
3,95 тыс.
фото
656
видео
388
ссылок
...وَ تو با یک فصل سپید می‌آیی آن چنان تیز که لخته‌های چسبیده به شیشه‌ی خاموشی‌ام می‌بُرد ..‌. ✍️ #مهری_چراغی_موژان @mehri.cheraghiofficial 👈اینستاگرام
Forwarded from شهرکبود
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در تصویری
که حاصل شکست نور‌ است
گل‌واژه‌ها
پیروزی تو را جشن می‌گیرند



✍️
#مهری_چراغی_موژان
🎧
#آوا_رضوان_شیری
📚
#خوشه_خوشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آبادی ما
پشت همین کوه‌ است
که چشمانت
هر صبح
از آن بالا می‌رود

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زمین‌خورده‌ی کدام خیابانی برگ
که باد
به غب غب انداخته
شهر

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشه
درشت بافته پاییز
برای تنم

ریز بیا ...

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پاییز
کفش‌های قرمزت را بپوش
قلب شهر
بی تاب است

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
به بن بست رسیده حرف
باز گشت
آخرین نشانی بود
برای برگ ..‌‌.

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
از کدام بوسه‌ی طولانی بازگشته
گرم و شیرین می‌زند
شاهرگ پاییز

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
به گرمی خون
در رگ‌های برگ است
هوس باد
در سر درخت

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
اگررنگی
به رو داشت
هم رنگ چشمان تو بود
یک قرن دلتنگی

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
به کدام خواب رشوه داده‌ای
هر شب
بی‌دار می‌کند مرا...

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
Forwarded from اتچ بات
ایستاده متن
حرف‌های مهمی دارد گیومه
ویرگول لکنت گرفته
نقطه از عاقبت کار می‌ترسدو
زبان درازی سه نقطه ...
سر سبز قلم را
می‌دهد بر باد


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشہ
🎤#نعیمه_المولی
@Shahrekabod
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکوتی که از چشم تو
به راه افتاده ...
سلاح سردی‌ست
دردست یک قاتل

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
ایستاده متن
حرف‌های مهمی دارد گیومه
ویرگول لکنت گرفته
نقطه از عاقبت کار می‌ترسدو
زبان درازی سه نقطه ...
سر سبز قلم را
می‌دهد بر باد


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشہ
تاب سکوت بید‌ها را ندارند
گنجشک‌ها
تکیه بر باد می‌زنند
شاخه
به شاخه
فریاد ...


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
شهرکبود
Photo
《گوربه‌گور》


می‌خواستم فریاد بزنم، تار‌های صوتی‌ام بریده بود.
می‌خواستم برخیزم، هیچ عضله‌ای تن به کار نمی‌داد. چقدر سخت بود باز کردن پلک‌هایم. درک درستی از مکان و زمان نداشتم. سردی و تلخی مفرطی در فضا حاکم بود. بوی خون و رطوبت، ترکیب مشمئذکننده‌ای که تا مغزاستخوان‌هایم فرومی‌رفت، حالم را بهم‌می‌زد.
روی پوست صورتم حرکتی شبیه به خزیدن را حس کردم. هرچه پیش می‌رفت، بیشتر قلقلکم می‌داد. وقتی از گردن به جناق سینه‌ام رسید در حفره‌ای که ایجاد شده بود افتاد. سنگینی‌اش را حس کردم بی‌آنکه دردی داشته باشم. کم کم متوجه‌ی جریان خون در اطرافم شدم. خونی که هر لحظه بیشتر مرا درخود غرق می‌کرد ...

شلیک چنگ گلوله از فاصله‌ی نه چندان دور باعث پرش انگشت کوچک دست چپم می‌شود. پرشی هر چند کوچک اما قوی که سلول‌های خاکستری مغز را به جنب و جوش می‌اندازد.گوش‌هایم را تیز می‌کنم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود.
صدای پا، کشیده شدن جسمی سنگین و سپس مردی که به همراهانش می‌گوید؛《 دست بجنبونید، تا کسی سر نرسیده این حرومزاده‌ رو کنار اون هرزه چالش کنید.》

صدای زمخت و گرفته‌ی مرد آشناست. نمی‌دانم کجا و کی اما یقین دارم بارها صدایش را شنیده‌ام. با خودم کلنجار می‌روم، تصویر مبهمی از مردی را می‌بینم که نوزادی را به آغوش گرفته و درگوشش اذان می‌گوید. جلوتر که می‌روم دست دخترکش را گرفته تا تکیه‌گاه اولین قدم‌هایش باشد. کمی‌جلوتر سالگردزمینی شدنش را جشن‌گرفته و جلوتر و جلوتر ...

بیشتر گوش می‌دهم. دوست دارم بدانم چه اتفاقی افتاده و آن حرامزاده کیست که باید کنار این هرزه چال شود؟!
صدای مرد، این‌بار قوی‌تر و خشن‌تر از قبل کمر فضا را می‌شکند.

《 یادت نره پسر، انگشت دوم از دست راستشو بِبُر همون که انگشتر داره، این هدیه‌ی خوبی برای پدر و ایل و تبارشه تا بفهمند تاوان ناموس دزدی چیه!》


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشه_خوشہ
📚#داستان_کوتاه_گوربه‌گور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در پی‌ اعتراض زمین
می‌نویسد ابر
جهان بینی بلندی داشت
اگر ماه
اندکی دروغ می‌گفت

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از امروز یک چمدان برمی‌دارم
تا ایست گاه
منتظر فردا
               می‌مانم
...
✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
Forwarded from ❄️🦋زمهــریـــر (Firoozeh)
من شعر نیستم
فقط
چند واژه آمده
تا تربت چشمانت را
سرمه‌ی سطر‌ها کند
من شعر نیستم
تنها تصویر پریشانی‌ات
بند بندم را گره می‌زند
به انگشت باد
من شعر نیستم
اما
سه زاغ خسته
پای همین فصل‌ها نشسته
تا قصه‌ی ما را
از سر برگ‌ها بگذارند باز ...

✍️
#مهری_چراغی_موژان
🎙
#مهناز_مکتبی‌فرد🦋
📚
#خوشه_خوشه

╭☆•┅┅┅•─────┅•┅•☆╮
  🦋
@Official_zamharir🦋
╰☆•┅┅•─────┅┅•┅•☆╯
درادامه‌ی قصه...
گرگ و میش‌ چشم‌ها
از یک چشمه آب می‌خورند
و ما هنوز
میان قلب و سنگ
می‌جوشیم

✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#خوشہ_خوشہ
《 تام و جری 》

جری قلاب گرفت و تام بی‌درنگ پرید روی شانه‌ی او تا از دیوار بالا برود.

_"بجنب تام دارم کمپوت می‌شم.
تُف به این‌ شانس...آخه دیوار به این بلندی دیگه سیم خاردارش چی چیه؟!

_هیس، ببند فکتو گلابی، بذار کارم‌وُ بکنم.

صدای خورد شدن سیم‌ها زیر دندان سیم‌چین و سپس تالاپی افتادن تام از آن سوی دیوار سکوت شب را برهم زد. طولی نکشید که تام دربِ فلزی و بزرگِ عمارت را بازکرد و جری با خوشحالی جَست زد توی حیاط و با نشان دادن انگشت شست راستش گفت:《لایک داری داش》

هر چه سعی می‌کردند روی پنجه و بی صدا حرکت کنند برگ‌ها و شاخه‌های ریزی که حیاط بزرگ عمارت را فرش کرده بود بیشتر می‌شکستند و جیغ‌ می‌‌زدند. به نظر می‌رسید حیاط را درختانِ قدیمی به اسارت گرفته‌اند. درختانی که سر بردوش آسمان داشتند و دست‌ به‌ دست هم داده بودند تا از خانه‌ی دو طبقه‌‌ای که با سنگ مرمر پوشیده شده، حفاظت کنند. وسط عمارت حوض بزرگی که حالا بی‌آب بود و پرازبرگ و جلبک خود نمایی می‌کرد، جیر جیرک‌ها و غورباقه‌ها همچنان برای دلخوشی حوض آواز می‌خواندند ...

تام که قد بلندتر بود و درشت‌تر کلاه سیاه‌اش را روی صورت کمی جابه جا کرد و با انگشت اشاره روی لب هایش به جری گفت:《 هیس، کمتر سرو صدا کن تنه لش》

_می‌خوام اما نمیشه مُراد، این برگا امشب یه چیشون هست. زیادی سرو صدا می‌کنن ...

: احمق مگه نگفتم اسم اصلی همو نگیم؟! ببند گاله رو فقط پشت سرم بیا ...

و جری که ریز نقش‌تر بود و مستاصل بی آنکه چیزی بگویید، سعی می‌کرد قدم هایش را با احتیاط جای پای تام بگذارد بلکه کمتر سرو صدا کند اما موفق نبود.
صدای پارس چند سگ سکوت فضا را شکست.
درچشم بر هم زدنی سه سگ سیاه و بزرگ با گوش‌هایی بلند و دُمی کوتاه آنها را محاصره کردند. آن چنان پارس می‌کردند و دندان‌های تیزشان را نشان می‌دادند که چیزی نمانده بود جری شلوارش را کثیف کند اما تام با خونسردی جلو رفت و از جیبش سه تکه گوشت که لای روزنامه‌ی کیهان پیچیده شده بود، درآورد و به هرکدام یک تکه داد. دستی به سرو گوش‌شان کشید. سگ‌ها خیلی زود آرام شدند و حتی یکی از آنها زوزه‌کشان تام را لیس می‌زد و به پرو پایش می‌پیچید و دم تکان می‌داد.

تام چیزی در گوش سگ‌ها گفت که هر سه آرام و بی‌صدا زانو زدند و همانجا نشستند. و به جری اشاره کرد: راه بیافت!
جری ترسیده بود و برای ادامه دادن تردید داشت اما تام مصمم بود و با آرامش عجیبی کار را مدیریت می‌کرد.

از پله‌های عمارت بالا رفتند. تام با کلید طلایی بزرگی که در دست داشت قفل را به راحتی باز کرد. از راهو که گذشتند وارد سالن بزرگی شدند. از دوطرف به سمت طبقه‌ی بالا پله می‌خورد. پله ها را به نرمی بالا رفتند و در اتاقی را باز کردند.
نور زرد رنگِ چراغ خوابِ دیواری اتاق را نیمه روشن کرده بود و به آنها دید بهتری می‌داد، آرام آرام جلو می‌رفتند تا به کتابخانه‌ی بزرگی رسیدند
تماما چوب گردو با منبت کارهای ریزو درشت و کتابهایی نفیس با جلدهای چرمی و زر‌کوب ...

جری با خود فکر کرد؛ آیا این همان گنجی‌ست که تام می‌گفت؟!

و تام نرم و چابک دست می‌کشید روی چارچوب
منبت‌کاری شده‌ی کتابخانه، گویی معشوق خود را لمس می‌کند و از این کار لذت می‌برد‌. ناگهان دریچه‌ای باز شد و گاو صندوق فلزی بزرگی از پشت آن همه کتاب چشمک زد!
تام اعداد‌ی را زمزمه‌می‌کرد و با انگشت اشاره به دکمه‌های تعبیه شده روی گاوصندق می‌زد که نور شدیدی فضای اتاق را روشن کرد.
چشمان جری تحمل هجوم اینهمه نور را نداشت و برای چند ثانیه پلک‌هایش را بست اما تام زل زده بود به زنی که پشت سرش با یک برنو ایستاده بود.
زنی بلند بالا و گیسو کمند با چشمانی سیاه به تاریکی شب، میان پیراهنی سفید و گل ‌های شقایق که در دامنه‌ی آن خود نمایی می‌کردند. خشم و خون از چشمانش می‌چکید، گلنگدن را کشید و انگشت‌ اشاره اش روی ماشه جاگرفت بی‌آنکه حرفی بزند.

تام ترسیده بود و جری نفس در سینه‌اش حبس شده بود. تام قدمی به عقب برداشت و دست برد به سمت کلاه سیاهش که بردارد و چهره‌اش را با زن به اشتراک بگذارد. اما دیر شده بود و "ایران" شلیک کرده بود!


✍️#مهری_چراغی_موژان
📚#داستان_کوتاه_تام_و_جری
📚#خوشہ_خوشہ
Ещё