⏳ ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
💠 #قسمت_سوم 💠وسط دفتر بسیج جیغ
😝 کشیدم ، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود
🙈 . نه که آدم جیغ جیغویی باشم ، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود . خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش
😁 را گرفته بود ، گفت : ( آقای محمد خانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو ) . اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشد . قیافه جاافتاده ای
🧔 داشت . اصلا توی باغ نبودم . تاحدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد . میگفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبریست . بی محلی
😒 به خواستگارهایش راهم از سرهمین میدیدم که خب ، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگردد !
به خانم ابویی گفتم : ( بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون
😐 ! ) . شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند . وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است
😡 . تازه شصتم خبردار شد که چرا پایش را کرده بود در یک کفش که الّا و بلّا من مسئول روابط عمومی بسیج خواهران باشم .
کارمان شروع شد ، از من انکار و از او اصرار . هرجا میرفتم سرراهم سبز میشد
🚶♂ : معراج شهدا ، دانشکده ، دم در دانشگاه ، نماز خانه و جلوی دفتر نهاد رهبری . گاهی سلامی
✋ میپراند . چند دفعه جلوی نمازخانه که آمدم کفش
👟بپوشم ، دوستم به پهلویم زد : ( محمد خانی رو نگاه ! چطور چشم
👀 انداخته به تو ! )
سردر نمیاوردم آدمی که تا دیروز در جلسه با خواهران روبه دیوار مینشست ، حالا اینطور مثل سایه بیفتد دنبالم . دائم از پشت سرم صدای کفشش مثل سوهان
⚒ روی مغزم
🧠 کشیده میشد . ناغافل مسیرم را کج میکردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت . دوستانم میگفتند : ( از این آدم ماخوذ به حیا
😌 بعیده دنبال یه نفر راه بیفته ! ) . کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را هم انجام نمیداد ، حالا گیرداده به یک نفر و به نوعی رفتار میکرد که همه متوجه شده بودند
👥 منظوری دارد . گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند ، با چرب زبانی
☺️ ، چندبار به من خسته نباشید میگفت یا بعد از مراسم های دانشگاه ، بچه ها با ماشین های مختلف میرفتند ، اما پیله میکرد به منکه ( با چی و کی برمیگردی
🤔؟)
یکبار گفتم : ( به شما ربطی نداره من با کی میرم
🙁 ! ) اصرار میکرد حتما با ماشین بسیج بروید یا من برایتان ماشین میگیرم . میگفتم : ( اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته
😐 ! ) گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه میامد که مطمئن شود .
در یکی از اردوهای مناطق جنگی ، یکی دیگر از آن شیرین کاری
😅 هایش را انجام داد . چندتا از بچه ها مریض شده بودند
🤧😷 ، تماس گرفتیم که برسانیمشان درمانگاه . با یکی از وانت های دوکابین
🚙 مثل فشنگ با معاونش رسیدند . همه پشت وانت سوار شدیم . هوای اسفند اندیمشک خیلی سرد
😓 بود . چندمتر جلوتر ، صدای کشیده شدن لاستیک هارا روی آسفالت شنیدیم . پیاده شد . همه از سرما سرهایمان را درهم فروکرده بودیم . وسط اینهمه خانم که چندنفرشان سخت مریض بودند ، اورکت جنگیش را انداخت روی شانه ام
😰. به جای گرم شدن ، لرز افتاد به جانم . به بهانه سرما ، پر روسریم را گرفتم جلوی چشم و دهانم که با بچه ها چشم در چشم نشوم . آرزو میکردم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد .
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم جعبه سنگین نوشابه . عز و التماس کرد
🙄 که ( سینی رو بده به من سنگینه ! ) . گفتم : (ممنون خودم میبرم ! ) و رفتم . از پشت سرم گفت : ( مگه من فرمانده نیستم
😶؟ دارم میگم بدین به من ! ) . جلوی چادرم را کشیدم پایین تر و گفتم : ( فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه !
😅 ) ....
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام #قصه_دلبری🆔 @semuni_basij