@selseleyemoyedostداستان واقعي(
#ارسالي)
چند وقت پيش با بهترین دوستم دکتر.ک...ج....داشیتم توي خيابون از جلوي يك آموزشگاه هنري در مشهد رد ميشدیم كه چشمم به يكي از دوستان قدیمی اوایل دهه شصت افتاد كه پشت فرمون ماشينش كه جلوي آموزشگاه پارك بود نشسته بود و سخت تو فكر بود خيلي تو خودش بود گويا در رويايي عميق فرو رفته بود جلو رفتم و آرام به شيشه سمت مسافر جلو زدم؛
به خودش آمد و از ماشين پياده شد حال و احوال كرديم و از هر دري سخن گفتيم، ضمن صحبت ازش پرسيدم؛
اينجا چه ميكني و چرا اينقدر تو فكري مشكلي پيش آمده؟
گفت؛ كه دخترش كلاس آموزش گيتار دارد، منتظر است كلاس دخترش تمام شود و ادامه داد و گفت؛ یادت میاد سالياني نچندان دور در دهه شصت در دوره جواني عضو بسيج بودیم رو؟؟
به اعتبار كارت و لباس بسيج و تفنگي كه در دست داشتم به خودم حق ميدادم كه امر به معروف و نهي از منكر كنم آنهم به هر روشي كه فكر ميكردم صحيح است! بدون اينكه حتي بدانم معني اين دو يعني چه و بدون كمترين آموزش و نظارتي...
روزي از روزها در يكي از خيابانهاي اين شهر خانواده محترمي به همراه دختر نوجوانشان را ديدم كه دخترك گيتاري را بر دوش انداخته بود،
با ديدگاه ان زمان من فكر ميكردم هر كس كت و شلوار شیک پوشیده و ریشش رو تراشیده، دين و اعتقاد درست و حسابي ندارد!!
جلو رفتم و با لحن زننده اي اونها رو به باد انتقاد گرفتم! كه در دوره اي كه ما انقلاب كرديم و شهيد داديم شما دنبال فسق و فجوريد!؟ مرد با احترام گفت؛ كدام فسق و فجور برادر...
گفتم؛ من برادر تو نيستم! كسي كه دنبال موسيقي و اسباب لهو و لعب باشد برادر من نيست! و در همان حال دست بردم كه گيتار را از دخترك بگيرم، دخترك با چشمان بهت زده مرا نگاه ميكرد و مادرش به التماس افتاد كه تو رو خدا اين گيتار هديه تولدشه، خيلي براش عزيزه...
وقتي اسم تولد امد با خودم فكر كردم كه هر كس براي فرزندش تولد بگيره حتما طاغوتيه و بي دين و ايمان!! و من بايد اينها را به راه راست هدايت كنم!!!
دختر گريه ميكرد، مادرش ميگفت؛ غلط كرد آقا؛ ديگه نميارش بيرون! پدر هم ملتمسانه غرور پدريش را خرد كرد و از من خواهش ميكرد، كه كوتاه بيايم و ايندفعه را گذشت كنم...!
غرور همه وجودم را گرفته بود مردم عادي هم بي تفاوت رد ميشدند، چند نفر هم دورتر فقط نظاره ميكردن بعضي ها هم ميگفتن؛ حقشونه ميخواست نياره..!
من با بيرحمي گيتار رو كنار ديوار گذاشتم و با لگد خردش كردم...!!
در اون لحظه وقتي به دختر نگاه كردم با همه وجود حس كردم كه همراه گيتارش قلبش.
اعتقادش و اعتمادش به ديني كه من قصد داشتم او را به ان رهنمود كنم، شكستم؛ پدر كه لبريز از خشم شده بود عصبانيتش را بر سر زن و بچه اش خالي كرد! شايد چون توان مقابله با من و با سيستمي كه به من اين قدرت را داده بود را نداشت...!
من سرمست از كاري كه در راه رضاي خدا كرده بودم و كاري كه فكر ميكردم صد در صد صحيح است! چون حكم خداوند را اجرا كرده بودم...!!!
انها را با خشمي فرو خورده رها كردم،
من غافل بودم كه خدا حرمت انسانها را مقدم بر ساير احكامش ميداند...
و امروز من، همان مني كه روزي گيتار شكستم؛ با دست خودم دخترم را در كلاس موسيقي ثبت نام كردم، پسرم را براي تحصيل به خارج فرستادم...
و هر وقت به دخترم با گيتارش مينگرم، احساس شرم تمام وجودم را ميگيرد..
كاش ما مفهميديم كه احترام به عقايد ديگران چقدر مهم است، كاش ميفهميدم نوع پوشش و رنگ لباس ديگران به ما ربطي ندارد، كاش و كاش و كاش...
حرفش كه به اينجا رسيد، دخترش با گيتارش از كلاس امد بيرون...
با خودم فكر كردم اون دختر خانم الان بايد حدود چهل ساله باشه، ايا زخمي كه به روحش خورده ترميم شده؟
و اگه اعتقادي به اون دنيا هست اين دسته ادما چگونه پاسخگو خواهند بود...؟؟!
⭕️🔴