■ ای زندگی، به تازگی در چشمان ات نگریستم و در چشمانِ شبگون ات تابشِ زر دیدم و دل ام از شادی از کار بازایستاد.
دیدم که زورقي زّرین بر آب هایِ شبگون می درخشد ؛ زرّین زورقي که بر آب تاب می خورد و سردر آب می بُرد و آب می نوشید و باز برآب می درخشید!
به پایم که شیدایِ رقص است نگاهي افکندی ؛ نگاهي لغزان و خندان و پُرسان و گُدازان!
تنها دوبار زَنگَک هایت را با دستانِ کوچک ات بر هم کوفتی. آن گاه پایم از شیدایی برایِ رقص تاب خورد.
پاشنه هایم راست شدند و پنجه هایم گوش تیز کردند. مگر جایِ گوش هایِ رقّاص در پنجه هایش نیست؟
به سویت پریدم ، امّا از پیشِ پَرِش ام پس گُریختی و زبانه های گُریزان و پرّانِ مویت به سویم شعله کشید.
من از برابرِ تو و ماران ات پس جهیدم . آن گاه ، باچشمانِ پُرخواهش، نیمرخ ایستادی.
تو با نگاه های پُر پیچ-و-تاب ات مرا به راه هایِ پُر پیچ-و-تاب می کشانی و پایم در راه هایِ پُر پیچ-و-تاب نیرنگ می آموزد!
از نزدیک از تو هراسان ام و از دور دلداده ی ِ توام. گریز-ات مرا از پی می کشاند و جویش ات بر جای می نشاند. من رنج می کشم. امّا کدام رنج است که به خاطرِ تو نکشیده ام؟
به خاطرِ تویی که سردی ات به آتش می کشاند و بیزاری ات ار پیِ خویش می دواند و پَر کشیدن ات پَر می بندد و پوزخند-ات از پای در می افکند.
کي ست که از تو بیزار نیست ، از تو، مِه بانویِ در بند کننده، فروپیچنده،وسوسه گر ، جوینده ، یابنده! کي ست که دلداده یِ تو نیست، تو گناهکارِ معصومِ بی شکیب و شیرخواره یِ بادپای!
اکنون به کجا می کشانی ام، ای کودکِ پُرشور-و-شر؟ اکنون باز از من گریزان ای، ای شیرین شیطنکِ ناسپاس!
من از پیِ تو رقصان می آیم. من کم ترین ردِّ پایت را نیز دنبال می کنم. کجایی؟ دست ـ ات را به من ده! یا تنها یک انگشتت را!
این جا غارها هست و بیشه ها. ما گم خواهیم شد! بایست! بایست! نبینی که جغدان و خفّاشان هیاهوکُنان می پرند؟
ای جغد! ای خفّاش! مرا به بازی می گیری؟ ما کجاییم؟ این عوعو و زوزه را از که آموخته ای ؟ از سگان؟
با دندان هایِ ریزِ سپیدـ ات چه زیبا به من دندان تیز می کنی . از زیر طُرّه یِ تابدارـ ات از آن چشمانِ شریر چه برقي به سویِ من می جهد!
این رقصي ست برفراز و نشیب : من شکارگرـ ام . تو می خواهی سگ ام باشی یا بُزِ کوهی ام؟
اکنون به کنارـ ام بیا ! بشتاب، ای جهنده یِ بد ذات! اکنون برپا! اکنون به پیش!
وای، که من خود هنگامِ جهیدن به زمین افتادم!
ای بازیگوش ، بنگر که افتاده ام و درخواستِ دستگیری دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه هایِ خوش تری می رفتم؛
به راهِ عشق ، از میانِ بوته هایِ رنگینِ خاموش! یا در کنارِ آن دریاچه ای که ماهیانِ زرّین درآن شناور اند و رقصان!
اکنون خسته ای ؟ در آن دوردستان گوسپندان اند و شامگاه. خوش نیست آیا خفتن به هنگامي که شبانان نی می نوازند؟
مگر سخت خسته نیستی؟ دست هایت را آزاد رها کن تا تو را بدان جا برم! و اگر تشنه باشی چیزی برایِ نوشیدن دارم، امّا دهان ات از نوشیدن سرباز می زند.
وای از این مارِ نرم تنِ چابُکِ لعنتی ، این ساحره ی ِ نَرم گُریز! کجا رفته ای ؟ گویی که پنجه ات روی چهره ام دو خراش و زخمِ سرخ بر جای گذاشته است!
به راستی به تنگ آمده ام از این که همیشه باید شبانِ گوسپندوار-ات باشم!
ای ساحره ، تاکنون من برایِ تو آواز خوانده ام ، اکنون تو باید برایم فریاد بزنی!
باید با ضربِ تازیانه ام برقصی و فریاد بزنی! تازیانه را فراموش نکرده ام ؟ نه!
📚 #چنین_گفت_زرتشت■ گفتارهای
زرتشت بخش سوم
● سرود رقصی دیگر
✍ #فردریش_نیچه@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂