بیچاره آقای رئوفی، کارش این بود که برود توی خانهها و باغها و در و دشت بچهها را بیاورد مدرسه. از کوچۀ مدرسه که رد میشد، لیلا کور فحشش میداد. یک گوش آقای رئوفی اصلاً نمیشنید، گوش راستش؛ و گوش چپش هم سنگین بود.
لیلا کور هرروز میآمد دم خانهاش، سمت چپ کوچه، مینشست و تا صدای پایی میشنید هر که بود فحشبارانش میکرد. الکی، همینجوری فحشش میداد. میگفتند «عقلش کم است».
آقای رئوفی شانس داشت که فحشهای لیلا را نمیشنید. اگر هم میشنید، جواب نمیداد. ازش میترسید، میگفت:
ـ سلام بیبی لیلا، حالت خوبه؟
ـ سلام و کوفتِ کاری. خاک بر سرت کنن، مادر...
با غریبهها بدتر بود. آقای رئوفی غریبه بود.
همه به فحشهای لیلا عادت کرده بودند. هر وقت میرفتیم مدرسه از لیلا فحش میشنیدیم و وقتی هم برمیگشتیم، همینجور. تفریحمان فحش شنیدن بود.
یک روز از جلویش رد شدیم فحش داد؛ رفتیم سر کوچه، برگشتیم، باز فحش داد؛ برگشتیم یکییکی از جلویش رد شدیم و فحش خوردیم. آنقدر بچهها را بردم سر کوچه و برگرداندم و لیلا فحش داد تا دهنش کف کرد. گریهاش گرفت. بازهم ول نکردیم. هی از جلویش رد شدیم. گریه کرد و فحش داد. فحشهای ناجور.
ـ بچهها طاقت بیارین، هی از جلوش رد بشین و بخندین.
لیلا چوبش را پرت کرد طرف ما، به هیچکس نخورد؛ باز از جلویش رد شدیم و خندیدیم؛ حرصش گرفت، دستهایش را بلند کرد و زد تو سرش؛ خودش را زد و فحش داد؛ بازهم جواب ندادیم.
هی رفتیم ته کوچه و برگشتیم. حالش بد شد و افتاد. چند تا از بچهها دررفتند. صدایش درنمیآمد، بلند شد، خودش را کشید توی خانهاش و در را بست.
دیگر درِ خانه نیامد. مریض شده بود. کمکم مُرد.
انداختند گردن من:
ـ هوشو، پسرِ کاظم لیلا رو کشت.
تفریحی نداشتیم از کوچه که رد میشدیم دیگر کسی فحشمان نمیداد. دلمان برای فحشهای لیلا تنگ شده بود. میگفتند لیلا برای این به همه فحش میداد که او را ببینند و یادشان نرود که او هم هست...
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂
📒شما که غریبه نیستید
#هوشنگ_مرادی_کرمانی