#قسمت_اخرداستان :ملاقات با دختر صد در صد دلخواه در یک صبح زیباي بهاري
#هاروکی_موراکامی برگردان:
#مهلا_ابراهیمی@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂...یک پولیور سفید پوشیده و در دست راستش یک پاکت نامه ي تا نشد ه ي سفید بدون تمبر است. پس حتماً براي کسی نامه نوشته، از چشمهاي خواب آلودش میتوان فهمید تمام شب را مشغول نوشتن بوده. شاید هم هي اسرارش داخل پاکت باشد. چند قدم دیگر بر میدارم و برمیگردم: در میان جمعیت گم شده است.
الآن دقیقاً میدانم چه باید به او میگفتم. البته یک سخنرانی بلند از آب در میآمد و خیلی طول میکشید تا آن را تمام و کمال ایراد کنم. ولی
ایده هایی که به فکر من میرسد، هیچ وقت زیاد عملی نیست. خب.شروع میشد و با « یکی بود یکی نبود » سخنرانی من شاید با یکی بود » . به پایان م یرسید «؟ داستان غ مانگیزي بود، نظر شما چیه »
یکی نبود، یک پسر و یک دختر بودند. پسر هجده ساله بود و دختر شانزده ساله. پسر زیاد خو ش قیافه نبود و دختر هم خیلی خوشگل نبود.
فقط یک پسر و دختر معمولی و تنها بودند، مثل بقیه. اما از ته دل اعتقاد داشتند پسر و دختر صددرصد دلخواه آنها یک جایی در دنیازندگی میکند. بله، آنها به معجزه ایمان داشتند. و آن معجزه واقعاً اتفاق افتاد. یک روز آن دو، سر نبش یک خیابان با هم رو به رو شدند.
حیر ت انگیزه، من در تمام زندگی ام به دنبال شما میگشتم. » : پسر گفت«. شاید باور نکنید، اما شما دختر صددرصد دلخواه من هستید
شما هم پسر صددرصد دلخواه من هستید، دقیقاً » : دختر به او گفت همان طور که شما را مجسم کرده بودم، مو به مو. انگار دارم خواب
«. م یبینم
روي یکی از نیمکت هاي پارك نشستند، دستهاي یکدیگر را گرفتند و ساعت ها سرگذشت شان را براي هم تعریف کردند. دیگرتنها نبودند.
نیمه ي صددرصد دلخوا هشان را پیدا کرده بودند و نیم هي صددرصد دلخواه شان هم آنها را پیدا کرده بود. چقدر عالی است که فرد صددرصد دلخواهت را پیدا کنی و او هم تو را پیدا کند. یک معجزه است، یک معجزه ي بسیار بزرگ.
همان طور که نشسته بودند و حرف میزدند، اندکی دچار تردید شدند: آیا واقعاً آرزوهاي آدم به این راحتی به حقیقت می پیوندد؟
بنابراین وقتی در گفتگویشان وقف هي کوتاهی افتاد، پسر به دختر گفت: بیایید خودمان را یک بار محک بزنیم. اگر ما واقعاً فرد صددرصد دلخواه هم باشیم، پس یک زمانی، یک جایی حتماً دوباره همدیگر را خواهیم دید. وقتی این اتفاق بیفتد و ما بفهمیم فرد صددرصد دلخواه هم هستیم، بی معطلی ازدواج می کنیم. نظر شما چیه؟
دختر گفت:
بله، دقیقاً باید همین کار را بکنیم
بنابراین از هم جدا شدند، دختر به سمت شرق رفت، و پسر به سمت غرب.
آزمونی که بر سر آن توافق کرده بودند، کاملاً غیر ضروري بود. هرگز نباید زیر بار چنین چیزي میرفتند، چون واقعاً و کاملاً افراد صددرصد
دلخواه هم بودند و اساساً ملاقاتشان با هم خودش یک معجزه بود. اما به خاطر جوانی فهم این موضوع برایشان ممکن نبود. امواج سرد و بی اعتناي سرنوشت آنها را بی رحمانه تکان میداد و به این طرف و آنطرف میبرد.
یک سال در زمستان هر دو به آنفلونزاي شدیدي مبتلا شدند و پس از هفته ها دست و پا زدن بین مرگ و زندگی، تمام خاطرات سالهاي گذشته را فراموش کردند. وقتی به هوش آمدند، حافظ هشان درست مثل قلک یک بچه ي فقیر خالی بود.
آنها دو جوان باهوش و مصمم بودند، بنابراین توانستند با تلاش مستمر دوباره احساس و آگاهی که به عنوان افرادي بالغ و کامل براي
بازگشت به جامعه نیاز داشتند، به دست آورند.
آنها حقیقتاً شهروندان محترمی شدند، کسانی که میدانستند چگونه ازیک خط مترو به خط دیگر بروند و میتوانستند نام هاي سفارشی را پست کنند.
حتی عشق را هم دوباره تجربه کردند، گاهی تا هفتاد و پنج یا حتی هشتاد و پنج درصد.
زمان با سرعت سرسام آوري گذشت و خیلی زود پسر سی و دوساله و دختر سی ساله شد. دریک صبح زیباي بهاري در امتداد خیابان باریکی در محل هي هارایوکو در توکیو، پسر که میخواست روزش را با یک فنجان قهوه شروع کند، از غرب به شرق م یرفت، در حالیکه دختر براي فرستادن نام هاي با پست سفارشی، از شرق به غرب در حرکت بود.
آنها در وسط خیابان از کنار یکدیگر عبور کردند. نور ضعیفی از خاطرات فراموش شده براي لحظه ي کوتاهی در قلبشان درخشید. قلبشان به تپش افتاد. هردو می دانستند: او دختر صددرصد دلخواه من است. او پسر صددرصد دلخواه من است.
اما جرق هي خاطراتشان خیلی ضعیف بود و حافظ هشان دیگر شفافیت چهارده سال پیش را نداشت. بدون گفتن کلم هاي از کنار هم گذشتند و در شلوغی جمعیت براي همیشه ناپدید شدند.
داستان غم انگیزي بود، نه؟
بله، خودش است، این چیزي است که باید به او میگفتم.
👇👇👇@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂