استخوانهایت به جنگ رفتهاند یا از جنگ باز میگردند؟
کمی صبر کن...
کمی صبر کن تا جهان به فرسودگیاش اعتراف کند
و تن دهد درد به دوا
تنِ تو بازمانده از درخت است
ریشه در زمینِ بی آب داشتن
ایستاده میزبان کلاغها بودن
تو با دهانِ بازمانده، بی لب فریاد میزنی
تنت نشانِ عظیم و شگرف تنانگیِ پیچیده در پوست است
نفس غرامت است
غرامتِ زندگی
زندگیِ مجروح و خونی به جرم نفس
نفرین به خدا
نفرین به آفرینشِ کلماتِ گزندهاش
و نفرین به آدم
آدمی که خدا را آفرید و کلماتِ گزنده را
دیدم
خودم دیدم که از عکست در حال عبور بودی
بی جنسیت
بی نیاز
با ریشههایی که بغل کرده بودی و پیچیده بود دور گردنت
و پهلویت درد میکرد
درد میکرد نه از لگدهای بیوقفهی خرانِ یک چشم
نه از تهمتهای کپکزده و رجحانخواهِ دهان هایی با لبهایی کلفت چون طنابِ گرده زده
نه از خونهای تازه بر کف سیمانیِ جهنم سرد و خاموش
که ای کاش جهنم گرم بود و پر از آتش و ابراهیم در آنجا نبود
تو دردِ گزندهای قرمز و روشن داشتی
دردِ کلماتی که فقط دیوارها شنیدند
دیدم
خودم دیدم معنایِ مسیح را معنا میکنی
بی اذن
کمی صبر کن...
کمی صبر کن تا نیمهی غربی از خواب بیدار شود و قهوهاش را بنوشد
و تن دهد اطوار به اصولِ دیپلمه
تنِ تو بازمانده از درخت است
جوانه میزند به شکاف سیمان
عاجِ تو به دردِ دستهی چاقو نمیخورد
کمی صبر کن تا از استخوانهایت قلمه بگیرند
و جهان را سبز کنند به اختصار
دردِ تو درد ریشه است و جوانه
درد هر چه بیشتر سکوت عمیقتر
این خاصیت انسان است.
انسانها بهم نمیرسند فرهاد
از سر کوه پایین میکشند که عاشقی مبارزه با خداست
و با تیشهی خودت ریشهات را میزنند
که نفس غرامت است
غرامتِ عاشقی
#شکوفه_وادیگرد۱۴/۱۱/۱۴۰۱
به
#فرهاد_میثمیhttps://t.me/sazochakameoketab/109925