{{{
#عشق #بد_فرجام و
#اعدام #سپهسالار #ارتش_ایران }}}
#شاه #سلیمان_صفوی #عمه_ای #زیبا_رو بنام
#مریم_خانم داشت که پس از مرگ شوهرش در اندرون زندگی میکرد. این بانوی محترم به عشق
#فرماندهٔ_کل گرفتار شد و فرمانده کل نیز با وجودی که می دانست ارتباط نامشروع با همخون شاه چه عواقبی در پی دارد، با این وجود به افسون عشق مریم خانم گرفتار شده و با طنین صدای شاهزاده خانم، در دام عشقِ او افتاد!!! تا اینکه حالات و رفتارهای فرمانده بگونه ای شد که زنان وی متوجه شدند و از حسادت زنانه،
#خواجگان_حرمِ پادشاه را در جریان گذاشتند. ولی خواجگان که از علاقه شاه به فرمانده کل با اطلاع بودند، جرٲت نمی کردند از آن ماجرا چیزی به شاه عرض کنند! تا اینکه یکی از درباریان بنام "
#عبدالله_سلطان " این عشق را نزد شاه فاش ساخت و درپی آن خواجگان حرمسرا نیز از موقعیت استفاده کرده و قضیه را به عرض شاه رساندند.
شاه
سلیمان که بسیار رند و زرنگ بود، بر خشم خود غلبه کرده و شاهزاده خانم را احضار کرد و با مهربانی به او گفت که قصد دارد او را شوهر دهد! سپس نام عده زیادی از درباریان را آورد ولی مریم خانم به همهٔ آنها به دیده تحقیر نگریست! تا اینکه شاه گفت در آغاز تصمیم داشته که فرمانده کل را معرفی کند، اما او را مناسب شاهزاده خانم ندیده است. مریم خانم که فریب خورده بود، نتوانست عشق خود را پنهان کند و آنقدر از فرمانده تعریف و تمجید کرد که تردیدی برای شاه باقی نماند و دانست که بین آنها رابطه ای وجود دارد. پس شاه به او گفت که تا شب تمام وسایل مراسم عروسی را آماده خواهد کرد و شاهزاده خانم نیز پای شاه را بوسید و از قصر بیرون رفت.
شب که شد، به امراء و بزرگان دربار گفتند که به فرمان شاه در قصر حضور یابند. همگی متعجب شده و بر جان خویش بیمناک گشتند.
#اعتماد_الدوله (
#صدر_اعظم )،
#فرماندهٔ_کل_ارتش ،
#دیوان_بیگی و
#رئیس_غلامان_شاه که چهار رکن اساسی کشور بحساب می آمدند در صف اول و نزدیک تخت ایستادند. شاه که وارد شد به فرمانده کل اعتنا نکرده و رویش را بازگرداند. فرمانده کل که متوجه تغییر رفتار شاه و افزایش نگهبانان شد، از همانجا سایه شوم مرگ را بر بالای سر خویش دید. آنگاه هر چهار نفر در نزدیک پادشاه نشستند و شاه برای هرسه امیر شراب ریخت اما به فرمانده شراب نداد! رئیس غلامان شاه که دوست نزدیک سپهسالار بود و شاه به او علاقه داشت و احترام می گذاشت، با حرکت چشم و ابرو تعجب خود را از عمل شاه نشان داد. ناگهان شاه فریاد کشید و گفت: از بی اعتنایی من متعجب شدید؟ برخیز و گردنش را بزن!! ... او که دچار وحشت شده بود به پای شاه افتاد و برای دوستش التماس و طلب عفو کرد اما شاه او را نیز دستور به اعدام داد. آنگاه "دیوان بیگی" به پای شاه افتاد و با فصاحتی که داشت، شاه را آرام کرد ولی شاه
سلیمان گفت: .....بسیار خوب، رئیس غلامان را میبخشم، ولی دیوان بیگی به شما میگویم، به شما فرمان می دهم، و برای سومین بار به شما امر میکنم که برخیزید و این غدار خیانتکار را گردن بزنید......
پس دیوان بیگی فوری از جای برخواست و گریبان سپهسالار را گرفت و عمامه اش را بر زمین زد و او را از آنجا بیرون برد، سپس کمربندش را باز کرد و دستهای او را محکم از پشت بست. سپهسالار نیز کاملا تسلیم بود و لابه و شکایتی نکرد و مدام شاه را ثنا میگفت و عمر دراز برایش آرزو میکرد. آنگاه گوشهٔ دامن دیوان بیگی را بوسه داد و التماس کرد که نگذارد شاه تمامی خانواده او را قتل عام کند. زیرا تنها او مقصر بوده و عهد و عیال او بی گناه هستند. سپس درخواست کرد قرآنی بیاورند و دعایی بخواند و کمی زمان خریده تا شاید خشم شاه فرو نشیند، اما دیوان بیگی با ضربهٔ آهسته شمشیری که به گردن او نواخت، به او فهمانید که آخرین لحظات عمرش است. دیوان بیگی که می دید دوست دیرینش، امیری به آن عظمت، سپهسالار سپاه ایران، به چنین حالی درافتاده است، سخت متاثر شده و دستش به لرزه درآمده و از قدرتش کاسته شد، درنتیجه ضربهٔ شمشیرش تنها پوست گردن سپهسالار را خراش داده و زخم کرد.
سپهسالار که چنین دید، بنام دوستی قدیمی اش با دیوان بیگی از او تقاضا کرد که زجرش ندهد و زودتر خلاصش کند! دیوان بیگی افسر جوانی را آواز داد و او با سه ضربهٔ متوالی شمشیر، سر سپهسالار ارتش ایران را از تن جدا کرده و بحضور شاه برد. به محض اینکه چشم شاه به سر بریده افتاد، فریاد کشید: .....بسیار خوب خیانتکار، من در خوابم؟ من در سستی و رخوتم؟ چنانکه بر دشمنان نوشتی؟ پسر مرا میخواهی برجای من بنشانی؟
#فعل_حرام با
#خواهر_شاه_عباس (دوم) میکنی؟!
سپس به خواجه باشی دستور داد که سر بریدهٔ معشوق را در یک سینی طلایی برای شاهزاده خانم زیبا بردند و از طرف شاه گفتند که این همان شوهری ست که پادشاه عالم برای او انتخاب کرده است و این تنها مجازات مریم خانم بود که در آنشب خونین و وحشتناک از رٶیای مهتاب برکشید و برد! بدون شک همین درد و رنج