*گذر زمان*
"
#رادیو_تلویزیون #ملی #ایران "
فکرش را بکن. کلاس سوم دبستان باشی و یک روز در مسیر مدرسه پشت ویترین مغازه چشمت به یک "
#جعبه_ی_جادوئی " روشن بشه و رسما گیج بزنی که این دیگر چیست؟! چندی بعد
#تلویزیون را برای نخستین مرتبه در منزل دائی بزرگوار تجربه نمودم. "
#شاوب_لورنس " بود و در جعبه چوبی فوق العاده زیبا. اولش فکر می کردم که از بخت یاری من است که هر وقت منزل ایشان هستم "
#پیتون_پلی_یس " راز می گوید و با نمایش یک عدد ساعت شنی سریال "
#روزهای_زندگی " آغاز می شود، ولی ظاهرا این راز تمامی نداشت و اگر در سال پنجاه و هفت فاتحه "
#رادیو_تلویزیون_ملی_ایران " خوانده نمی شد شاید همچنان درگیر رازش بودیم. البته با "
#خانه_ی_قمر_خانم " هم کم آشنا نبودم. ولی اینها همه در منزل "دائی هادی" بود و هر از گاهی در منزل "جناب مرصعی" و البته در تعطیلات تابستان در منزل برترین خواهرم "اعظمی" آن هم در "ذوب آهن اصفهان"
نزدیک غروب بود و به حسب وظیفه مشغول آبیاری رزهای کم نظیر باغچه حیاط پدری که تنها حساسیت "مرحوم آقاجون" بود که اگر یک "قالی افشار" را ناخواسته با داغی اتو، سوزانده و سکه یه پول می کردی خم به ابرو نمی آورد و اگر شاخکی از رزها را می شکستی حقیقتا دل شکسته می شد. ناگاه برادر گرام "اکبر" عزیز از در، درآمد و با عنوان خبری مرا از خویش به در کرد : "امشب ساعت نه بیاین اتاق من فیلم ببینین تلویریون خریدم" !
آرام و قرار نداشتم، هر چند دقیقه به صفحه سیاه رنگ و شبنمای
#ساعت_مچی "
#کینزل " نگاه می کردم. شام را با عجله بلعیده و حدود ساعت هشت و چهل دقیقه باتفاق "سعیده" کوچکترین خواهرم که به سن، یک سال بزرگتر از من و به مرام، سال ها برتر از من است، راهی اتاق "اکبر" شدیم. سلام دادیم و آرام، مودب و متعجب چار زانو نشستیم و چشم بر یک دستگاه تلویزیون چهارده اینچ خاکستری رنگ"
#توشیبا " که دو شاخک از بالای آن سر به فلک کشیده بود. صدای "
#عارف " بود و شکسته شدن یک نارگیل و ریختن روغن آن بر روی یک قالب صابون و آهنگ : "گلنار، گلنار، صابون حمومه گلنار / صد بار بشور اما با دوومه گلنار / چونکه روغن نارگیل، تو صابون گلناره مخصوص دلداره ! صابون گلنااااااااااااااار" --- بلا فاصله خانمی بود در حال سایه روشن کردن پرده کرکره سایه روشن و آهنگ :
"تلفن هشت و پنج هزار، یادداش بکن جیبت بذار، سایه روشن" --- صدای "
#ویگن " را می شنیدی و آشپزخانه و خانمی زیبا روی، مشغول آشپزی : "تو که با روغن قو، میپزی مرغ و کوکو، من و شیدا می کنی چرا نمیخندی؟!" که تبلیغی بود بر "روغن نباتی قو" که گاه وقتی دربش را باز می کردی بین در و سرپوش آلمینیومی محافظ چشمت به یک عدد سکه "یک پهلوی" آن هم به عنوان جایزه روشن می شد.--- حالا صدائی بود مردانه و محکم که می گفت "شب نما، میدان ونک / دسته چک یادت نره." --- سپس طرح های مختلف "کاغذ دیواری پلاستر" بود بر آهنگ ترکی "لاله لر" که بجای کلمه "لاله لر"، کلمه "پلاستر" خوانده می شد!--- تلویزیونی در تلویزیون ظاهر می شد، مبله بود و از آنهائی که در منزل "جناب مرصعی" بود و صدائی که می گفت : "
#تلویزیون_بلر/ بلر، جام جهان نما" و ساعت نه از آنجائیکه سه شنبه بود، فیلمی از سری فیلم های مهیج و ترسناک آغاز شد.
داستان فیلم بر محور دختری بود بیست ساله، که بوقت تولد دوقلو به دنیا آمده بود و همزادش در همان
روزهای نخست ریق رحمت را سرکشیده و پس از بیست سال فیلش یاد هندوستان کرده، یاد خواهرش افتاده و روح پاکش آمده بود تا او را با خود ببرد. باز شدن درب ها، وزش پرده ها، خاموش شدن چراغ اتاقش و موزیک مخوف همه بر شدت استرس می افزود. هیجان تشریف فرمائی "جعبه جادوئی" هم که جای خود داشت ! همه اینها به یک طرف، درد ما چیز دیگری بود ! فکرش را بکن "اخوی معظم" پس انداز کرده، ریسک نموده و یک دستگاه تلویزیون خریداری، آورده و همان شب نخست یک چنین مصیبت نامه ئی را گرفتار شده بود. مطلب این بود که "اکبر" هم به وقت تولد دو قلو بوده و قل دیگر در همان
روزهای نخست عمرش را به ایشان بخشیده و رفته بود و دیگر اینکه "اکبر" هم در سن بیست سالگی بود ! نفسم بند می آمد. هر آن نگران ورود همزاد برادرم بودم ! این نگرانی را در سیمای اخوی بخوبی می دیدم. توان دیدن فیلم تا پایان ماجرا بر هیچکدام ممکن نبود ! "اکبر" با خاموش کردن تلویزیون بسیار محترمانه عذرمان را خواست. شب بخیر گفته، بیرون زدیم. در اتاق بزرگه به درون رختخوابم خزیدم. تا صبح بارها چشم روی چشم گذاردم و باز کردم. سخت بود و طاقت فرسا. و سرانجام صبح صادق بدرآمد. برادرم را دیدم از اتاقش بیرون آمده بود، می آمد برای صرف صبحانه. مرا در آغوش کشید، بوسید و موهایم را نوازش کرد. هرگز از دیدارش آن قدر خوشحال نشده بودم، هرگز. حس خاصی بود! حسی که در آرزوی تکرارش هستم.
شاد باشید و سرفراز
" خلیل عابدی "
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂