پس هر کسي سنگي مي انداختند. شبلي موافقت را گلي انداخت. حسين
بن منصور آهي کرد. گفتند: «از اين همه سنگ چرا هيچ آه نکردي؟ از کلي آه کردن چه سر است؟».
گفت: «از آن که آنها نمي دانند، معذورند، از او سختم مي آيد که مي داند که: نمي بايد انداخت ». پس دستش جدا کردند. خنده يي بزد.
گفتند: «خنده چيست؟». گفت: «دست از آدمي بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات - که کلاه همت از تارک عرش در مي کشد - قطع کند».
پس پايهايش ببريدند. تبسمي کرد. و گفت: «بدين پاي سفر خاک مي کردم. قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانيد، آن قدم ببريد». پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد و روي و ساعد را خون آلود کرد.
گفتند: «چرا کردي؟». گفت: «خون بسيار از من رفت. دانم که رويم زرد شده باشد. شما پنداريد که زردي روي من از ترس است. خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است ».
گفتند: «اگر روي را به خون سرخ کردي، ساعد را باري چرا آلودي؟». گفت: «وضو مي سازم ». گفتند: «چه وضو؟». گفت: «رکعتان في العشق، لا يصح وضؤ هما الا بالدم » - در عشق دو رکعت است که وضؤ آن درست نيايد الا به خون - پس چشمهايش برکندند..
قيامتي از خلق برخاست و بعضي مي گريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند، گفت: «چنداني صبر کن که سخني بگويم ».
روي سوي آسمان کرد. و گفت: «الهي! بر اين رنج که از بهر تو مي دارند محرومشان مگردان، و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمدالله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند، در مشاهده جلال تو (بر سردار مي کنند)».
پس گوش و بيني ببريدند و سنگ روانه کردند. عجوزه يي پاره يي رگو در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: «محکم زنيد اين حلاجک رعنا را. تا او را با سخن اسرار چه کار؟».
و آخرين سخن حسين اين بود که: «حسب الواجد افراد الواحد (له)». پس اين آيت بر خواند: «يستعجل بها الذين لا يؤمنون بها (والذين آمنوا مشفقون منها و يعلمون انهاالحق) و اين آخرين کلام او بود.
پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند. در ميان سر بريده تبسمي کرد و جان بداد. مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان (ميدان) رضا برد و از يک يک اندام (او) آواز مي آمد که «اناالحق »
https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #تذکرة_الاولیا #عطار_نیشابوری#ذکر_حسین_بن_منصور_حلاج