عشقت به من آموخت که
مثل کودکان رفتار کنم:
و سیمای تو را با گچ روی دیوارها بکشم؛
و روی بادبانهای ماهیگیران؛
و روی ناقوسها؛
و روی صلیبها.
عشقت به من آموخت که
چگونه عشق، نقشهی روزگار را دگرگون میکند.
به من آموخت که
وقتی عاشق میشوم،
زمین را از گردش بازمیدارم.
عشق تو خیلی چیزها به من آموخت
که هرگز فکرشان را هم نمیکردم:
قصههای کودکانه را خواندم؛
و به قصر شاه پریان رفتم؛
و خواب دیدم که دختر پادشاه همسر من شده است؛
دختری که چشمانش
از آب دریاها روشنتر است؛
و لبانش از گل انار خواستنیتر.
و خواب دیدم که مثل یک شهسوار او را ربودهام؛
و خواب دیدم که گردنبندهایی از مروارید و مرجان به او هدیه میدهم…
اما بانوی من!
عشقات این را هم به من آموخت که خوابِ آشفته چیست!
و به من فهماند که چگونه عمر میگذرد
و… دختر پادشاه نمیآید!
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#نزار_قبانی برگردان:
#حسین_خسروی برشی از شعر بلند
#قصیدهُ_الحُزن
از دفتر:
#قصائد_متوحشه