جوانی را به دزدی گرفتند. خلیفه حکم کرد که دستش ببرند تا از مال مسلمانان کوتاه شود. جوان بنالید و گفت: ای خلیفه:
مرا به دست چپ و راست چون خدا آراست
روا مدار که ماند چپم جدا از راستخلیفه فرمود که دستش ببرید که این حدیست از حدود خدای تعالی، مساهله در آن از مسلمانی نیست. مادرش همراه بود، برخاست که ای خلیفه این فرزند من است، به دستیاری وی روز به شب میآورم و از دسترنج او روزی میخورم.
فرزند بود چو جان ببخشای
بر جان من ستم رسیده
سر رشته روزیم کف اوست
مپسند که آن شود بریدهخلیفه گفت: دستش ببرید که من این گناه از وی در نمیگذرانم و گناهکاری ترک این حد بر خود روا نمیدارم. مادرش گفت: ای خلیفه این را هم دیگری از آن گناهان شمار و از آن معاصی انگار که همواره از آن استغفار میکنی و آمرزش میخواهی. خلیفه را این سخن خوش آمد، گفت: بگذاریدش.
ای خوش آن دانا که پیش شاه دم
گاه قهر از نکته خوش میزند
نکتهای چون آب میآرد لطیف
شاه را آبی بر آتش میزند@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂 #بهارستان_جامی