هشت ساله بودم.
توی تلویزیون شاهنشاهی برای بار دوم «همسفر» را تماشا کرده بودم و مطمئن بودم که با این که جنوب شهری و کم درآمد هستیم اما وقتی بزرگ شدم قطعا دختر پولدار و خوشگل شهر عاشق مرام و مردانگی و هیکل و تیپ مردانه ام می شود و این روزگار تلخ تر از زهر خواهد گذشت..
بالاخره ما فقرا هر چه که نداشتیم، مردی و مرام و معرفت و هوش داشتیم.
برخلاف این بچه پولدارهای دست و پا چلفتی و بچه ننه...
چه کیفی کرده بودم وقتی بهروز در آخرین لحظه گوگوش را از چنگ آن بچه ببو درآورده بود..
پانزده ساله بودم و چند سالی می شد که روزگارِ چون شِکر آمده بود و توی تلویزیونِ متصل به ویدیوی کرایه ای، «همسفر» را با چشم های سرخ خواب آلود تماشا می کردیم و هی دست روی دست می کوبیدیم که ببینید چه بودیم و چه شد...
جنوب شهری، عرق خوری و کافه ی خودش را داشت و پولدار هم عشق و کیفش را.
حالا دیگر با این همه گشتِ کمیته و ثارالله چطور می شود عشقت را پشت موتور سوار کنی و او هم جیغ بکشد:
اهل هر جا که باشی، قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه، ناجیِ قلبِ منی...
جوان بودم و سینما عصر جدید پر بود از تارکوفسکی و مهرجویی و مخملباف و کیارستمی و به مادرم که داشت توی ویدئوی خانگی «همسفر» را تماشا می کرد پوزخند می زدم که نسل پیش در چه خیال بود و چه چیزها نمی دانست و ما جوان ها چه ها خواهیم کرد و همراه شو عزیز و سراومد زمستون و یار دبستانی و این حرف ها...
این رمانتیک بازی ها یعنی چه؟!
یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت..
پنجاه و دو ساله ام.
توی آینه از هیبت خودم خنده ام می گیرد.
یاد قیافه ی کرم رضایی توی «همسفر» افتاده ام که خوش خیالانه فکر می کرد قرار است دامادی بشود که عروسش گوگوش است و هی رؤیا می بافت و از باقی ماجرا خبر نداشت..
از گوشی همسرم صدای مازیار فلاحی می آید که دارد ترانه ای به یاد فیلم همسفر می خواند.
پسرم پوزخند می زند که پدر اینها چه فیلم های سمّی ای تماشا می کردند و دخترم که کنجکاوانه تکه ای از فیلم «همسفر» را توی گوشی اش تماشا می کند تا بفهمد جریان ترانه ی مازیار چیست، لبخند دلسوزانه ای می زند و می گوید که بهروز وثوقی چه خوش تیپ بوده..
پنجاه و دو ساله ام و نصف شبی به دور از چشم بچه ها یک بار دیگر «همسفر» را تماشا می کنم...
این بار اما انگار خودم را مرور می کنم که نه یکه بزن و جاهل محل و مرد توی قصه شدم،
نه دختر توی قصه توانست ترک موتورم بنشیند و آزادانه جیغ بکشد:
منو با خودت ببر...
نه کسی شیپور صبح روشنایی را به صدا درآورد و نه این درد مشترک جداجدا و شانه به شانه درمان شد..
گاهی فکر می کنم این همه آدم که با هر تعطیلی و هر فراغتی ناگهان جاده ی شمال را لب به لب می کنند، نکند به دنبال آن حال و هوای گوگوش و بهروز و موتور سیکلتی هستند که یک روز ناگهان آب و روغن قاطی کرد و سوخت و از کار افتاد و دیگر راه نیفتاد که نیفتاد.
اما بین خودمان بماند، هنوز هم با دیدن منت کشیدن گوگوش از بهروز که می گفت:
- علی تو زن داری؟
و امتناع ها و فریادهای مستانه ی بهروز، حالی به حالی می شوم و دلم غنج می زند و مخفیانه آهی می کشم...
@Sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#امید_مرجمکی