رمان #دلواپس_توام
#قسمت_هفدهم
الهه-اينجاچيکار ميکني طناز؟چي شده؟
-هيچي بابا هول نکن...بشين ميگم
نگران نگام کردو گفت:ميگم چي شده؟!
پوفي حرصي کشيدمو گفتم:چيز مهمي نيس...راستش توخونه شمع افتاد از دستم و يکم آتيش
گرفت...)نگاه ترسيده اشو توچشمام ثابت کرد(چيزي نيس عزيزم...آتش نشاني خاموش کرد
الهه-نبايد يه زنگ بزنيييييي؟
_شارژ نداشتم بابا داد نزن
همونطور که داشت زير بغل هاموصورتمو کندوکاش ميکرد با بغضو حرص گفت:
طناز؟چيزيت نشد؟؟؟؟
-خوبم الي...منتها خونه وضعيتش خوب نبود وسايلامو جمع کردم اومدم اينجا...باهزار بدبختي
رامين-يعني اينقدر خونه داغون شده که وسايلاتو ريختي تو پلاستيک؟
الهه ام که من نميدونم زير بغلامو تو خشتکم دنبال چي بود دست از کنکاش برداشت و منتظر نگاه
کرد
بااحتياط گفتم:تقريبا همه چي نيمه سوخته شد...فقط وسايالمو از کمدبار کردم آووردم...يه سري
وسايل سالم شايد مونده باشه...هم هول کرده بودم هم ترسيده بودم...اينه که...
الهه بي رنگو رو روي مبل ولو شد
با صداي جيغ مانندي گفت:خونه ارو ميخوام چيکاررررر؟اگه چيزيت ميشد من چه خاکي سرم
ميريختم؟
_اوو حالی که سالمم
با حرص کوسن کنار دستشو محکم کوبيد تو سرموگفت:ساکت شو
اشک تو چشماش جمع شده بود.بي هوا بغلم کردو گفت:چقدر گفتم بيااينجا...هي کله شق بازي درمیاری
به زور از تو بغلش بيرون اومدم و گفتم:خوبم الان...اتفاقه ديگه...روزي صدتا خونه آتيش ميگيره
تو تهران
روبه رامين ايستادمو گفتم:بايد مدتي اينجا باشم تاتکليف خونه مشخص شه
سري تکون دادو گفت:حتما...اينجا خونه ي خودته
الهه-محدثه کجاست؟
_خوابگاه..
الهه-خيله خب بريم بالا لباساتو عوض کن
روبه رامين شب بخيري گفتم و با اون دوتاپلاستيک همراه الهه بالا رفتم.
الهه اينقدر نگران بود که از کنارم جُم نخوردو شب و کنارم موند.البته اتاق اون بود درستش اينه
من شب کنار اون موندم
باصداي هيجانزده ي الهه چشمامو به زور باز کردم
الهه-پاشو طناز،صبحونه بخوريم...رامين گفت برات يکي از اتاقارو آماده کنم
_نمخاد بابا من که زیاد موندگار نیستم رو همون کانا...
الهه-نههههه...پاشووووميگممم
-إإإإه...مگه سر شاليزاري انقدر دادو بيداد ميکني...گوشه ها
الهه-پاشو پاشوپاشو...
_خب هیکل خیکی تو از روم بردار تا پاشم
الهه-اي واي متوجه نشدم
-بله خب...ماشاله اين همه چربي رگهاي حسيتو پوشونده نميتوني ديگه حس کني
ادامه دارد