رمان #دلواپس_توام
#قسمت_شصتم
قطع کردم.
چقدر اخم ميکنه
نگام افتاد به سيامک که بي صدا ميخنديد.
لب زدم و سرجام نشستم
هي وول ميخوردم از اين ور به اون ور...پنجره رو ميبستم باز ميکردم...کله و دستمو ميبردم بيرون
صدا در ميووردم
خلاصه اينقدر رو مخ بودم که سياوش عصبي براي رامين چراغ زد که توقف کنن
مثل مرغ از قفس پريدم
الهه با خنده گفت:مخشونو خوردي نه؟
نگاهي به پشت سرم کردم.هر دوپياده شده بودن
با شيطنت گفتم:مطمئنا سياوش ميخواد از رو زمين محوم کنه
رامين دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت:بيا تو ماشين ما
ن راحتم
تکيه داد به صندق عقب ماشین
رامين –بخوايم يه کله بريم 2 3 ساعتي ميشه تا آستارا
الهه-اينجا که همش کوههاوووووووه...من نميخوام...بريم همين کنارا يکم اتراق کنيم بعدا راه ميفتيم
-من نميدونم...
سري تکون دادو رو به رامين گفت:چيکار کنيم؟
رامين رو به سياوش گفت:سوار شيم بريم اولين رودخونه اي چيزي پيدا کرديم توقف کنيم براي
استراحت
اونم يه کله تکون داد.
دوباره سوار ماشينا شديمو راه افتاديم.
از شانسم حالا مگه رودخونه پيدا ميشد؟
خلاصه بعد نيم ساعت يه آب باريکه پيداکرديمو زديم بغل
الهه براي همه چايي ريخت.
منم هي ميرفتم کنار هرکدومشون چيليک چيليک عکس مينداختم
به سياوش که رسيدم ديدم لبه ي زير انداز دستاشو ستون تنش کرده و بي حرف دارو درختارو
ديد ميزنه.با فاصله ازش نشستمو گفتم:عکس نميندازي ؟
اصلا تکون نخورد.
يکم خودمو کشوندم سمتشو با شيطنت گفتم:پيشت...با تواما...
ديدم جواب نميده .رو به سيامک که چايي ميخورد گفتم:سيامک بيا با اين قول دربو داغونت يه
عکس بندازم ازت
با لبخند رو زير انداز نشست و گفت:سربه سرش نذار بانو...ميخواي به کشتنمون بدي؟
-پس پاشو از من عکس بگير
کله تکون دادو چاييشو نصفه ول کرد.
رفتيم کنار اون به اصطلاح رودخونه و هر ژستي به ذهنم ميرسيد تو عکسا پياده کردم.سياوشم با
پوزخند فقط نگاه ميکرد
يکي دوتام عکس کله اي با سيامک انداختم)فقط سرامون تو عکس بود يعني(
بيشرف ميخنديد اصلا هوش و حواسمو ميبرد.
همينکه عکس انداختن تموم شد با صداي آرومي گفت:يکم کمتر اذيتش کن باهات لج نکنه...
شونه باالانداختمو گفتم:باشه...فقط خواستم اخمشو بذاره کنار بهمون خوش بگذره
چشماش تو اون آفتاب از عسل هم خوشرنگتر بود
ادامه دارد