شاه هم کودتا میکند!
چند روز پیش که یون سوک یول، رئیسجمهور کرۀ جنوبی، اقدام به کودتا کرد، ذهن منِ ایرانی بلافاصله متوجه مسائلی در تاریخ و جامعۀ امروز ایران شد.
(اصولاً دیالکتیک ذهن من اینگونه است که از ایران به سمت خارج و از خارج به سمت ایران حرکت میکند؛ البته که من آنارشیست هستم و قیود محافظهکاران و ناسیونالیستها را دربارۀ تمرکز بر وطن را نمیپذیرم.)
ماجرا این بود که رئیسجمهور برای حذف مخالفان دولت و با انتساب آنان به دشمن (کرۀ شمالی)، تصمیم به اعلام حکومت نظامی و محدودیت برای پارلمان گرفت. البته با ابتکار نمایندگان و رئیس پارلمان، آنها خود را به پارلمان رساندند و فرمان او را لغو کردند. همچنان که بهزودی برای دومین بار جهت استیضاح او رأیگیری خواهد شد.
در این میان، نه فقط مخالفان به رهبری لی جائه میونگ، که همحزبیهای محافظهکار رئیسجمهور بهخاطر این اقدام کودتایی از او روی برگرداندهاند.
پس میتوان گفت که رئیسجمهور، بهعنوان بالاترین شخص کشور، اگر علیه نهاد پارلمان (و دیگر قوای مستقل) و قانون اساسی و با تکیه به نیروهای مسلح اقدامی کند، اقدامش مصداق کودتا خواهد بود.
اما بنگرید به ذهن ایرانی راستگرا. توجیه سلطنتطلب ایرانی دربارۀ کودتای ۲۸ مرداد شاه، این است: «آدم که علیه خودش کودتا نمیکنه!» گویی کودتا همواره اقدام نظامی شخص علیه شخص است.
پاسخ مناسب این است: شاه در قانون اساسی مشروطه در قیاس با نخستوزیر و مجلس اختیارات محدودی داشت؛ بدین معنا که سلطنت میکرد نه حکومت. اما محمدرضا پهلوی که پس از کودتای اولش در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ از کشور گریخته بود، سه روز بعد و با حمایت خارجی (آمریکا و بریتانیا) علیه نخستوزیر و قانون اساسی کودتا کرد و بهمدت ۲۵ سال مستبد مطلقه شد.
قابل مقایسه با دوران ۱۲ سالۀ اول سلطنت او که اختیارات نخستوزیرانی چون قوام و مصدق به مراتب بیشتر بود و مجلس ارزش و اعتباری داشت.
اما مثالها محدود به ایران نیستند. مهمترین مثال اقدام کودتایی شخص اول، کودتای لویی ناپلئون بناپارت بهعنوان رئیسجمهور منتخب و پاسخگو در برابر پارلمان فرانسه برای تبدیل به ناپلئون سوم بهعنوان پادشاه-امپراتور و دیکتاتور است.
توضیح اینکه، در پی انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه، که به برکناری بهدنبال لوئی فیلیپ، لغو نظام سلطنت و برقراری جمهوری دوم فرانسه انجامید، بناپارت با کسب ۷۴٫۲ درصد آرا در انتخابات ریاستجمهوری ۱۰ دسامبر ۱۸۴۸ پیروز شد، اما با سوءاستفاده از اختلافات جمهوریخواهان، در ۲ دسامبر ۱۸۵۱ پارلمان را منحل کرد و از ۲ دسامبر ۱۸۵۲ خود را «ناپلئون سوم، امپراتور فرانسه» نامید.
پیشتر، ناپلئون بناپارت هم در کودتایی در نوامبر ۱۷۹۹، ابتدا خود را «کنسول اول جمهوری» و سپس، در سال ۱۸۰۴، امپراتور فرانسه نامیده بود تا دستاوردهای انقلاب کبیر و و جمهوری فرانسه بر باد رود.
به همین ترتیب، میتوان به ایران بازگشت و تلاش ناکام رضاخان در مقام رئیسالوزرا (بالاترین مقام دولت در قانون مشروطه، در کنار مقام نمادین شاه) برای تبدیل نظام پادشاهی مشروطه به جمهوری به تقلید از آتاتورک را اقدامی بناپارتی خواند؛ زیرا تلاش داشت به رئیسجمهوری تبدیل شود که پاسخگوی مجلس نباشد. و به همین دلیل هم ناکام ماند، تا آنکه با تغییر غیرقانونی قانون اساسی و انتقال سلطنت از قاجار به مشروطه بدل به «رضاشاه» و مستبد مطلقه شد. تمام این دو اقدام را میشد کودتای نرم نامید، مگر آنکه مانند تودۀ عامی سلطنتطلبان ایران مدعی باشیم شخص اول علیه خودش کودتا نمیکند!
البته ماجرا محدود به تودۀ راستگرا و عامی سلطنتطلب نیست. حقوقدانی مذهبی مثل محسن برهانی هم در تفسیرش از وقایع ۲۸ مرداد، به صرف اختیار شاه برای برکناری نخستوزیر در زمان انحلال مجلس، آن را «کودتا» نمیداند. پاسخ اینجاست که او در دام شکلگرایی و تفسیر ظاهرگرایانه از قانون افتاده و عوارض اقدام شاه را درک نمیکند که از خلأ قانونی برای قبض روح قانون اساسی مشروطه جهت گذار کشور به استبداد مطلقه استفاده کرده است. همچنان که اگر مصدق پس از انحلال مجلس، مانع از برگزاری انتخاباتی دموکراتیک میشد و دیگر به مجلس پاسخگو نبود، بدل به دیکتاتور شده و «کودتا» کرده بود.
@RezaNassaji