رفیق شهیدم

#هویزه
Channel
Logo of the Telegram channel رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Promote
573
subscribers
12.7K
photos
11.3K
videos
1.69K
links
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
.
گفتی سلام؛ احوالتان امروز خوب است؟
این عکس ها، تصویر ها، مال #جنوب است؟
.
گفتم سلام؛ آری... بیا بنشین کنارم
گاهی کمی یادآوری بد نیست... خوب است
.
این است عکس کربلای #فکه... این جا
آرامشی محسوس مهمان قلوب است
.
در وادی اعجاز... در #اروند #والفجر
حتّی عصای موسوی یک تکّه چوب است
.
ده ها ستاره رفته اند و جایشان در
دامانِ شب های #هویزه #نقره_کوب است
.
خون کرده این #غربت دل هفت آسمان را
این جا #شلمچه... عصر... نه؛ تنگ #غروب است
.
این آخری تصویرِ #شرهانی است... بی شک
اینجا زمین آیینه ی غیب الغیوب است
.
وقتی غبارِ ننگ دنیا را گرفته
یادِ #شهید و #جبهه در حدِّ وجوب است
.
اینجا نبردی سخت بر پا بوده امّا
امروز شاید #خاکریز ما #فضای مجازی است
.
باید خودت #فیلتر کنی پای خودت را
#میدان_مین در #فضای مجازی است
.
امروز باید #مرد باشی تا نیفتی
#دنیا پر از #خمپاره ی شصتِ #ذنوب است...
.
#محمد_عابدینی
رفیق شهیدم
#سالروزشهادت #شهیدغلامحسین‌باقری‌(افشردی) ...🥀

برادر باقری بگوشی؟
کجایی اخوی؟
در به در سراغت می گردیم
در این گرگ و میشِ هوا
بدجوری دنبال نقشه های مثل چراغت می گردیم
مگر نه اینکه در ریختن نقشه میان نبردها نبوغ داری؟
مگر نه اینکه راه نجات بدون خدشه را در
نبردهای شلوغ میدانی؟
پس تو را به خدا بیا
بیا و « به دادمان برس »
روحمان پر شده است از لکه ها
گیر افتاده ایم میان بازار و دکان و دکه ها
راهی بساز
چراغی بیانداز
ما راه را گم کرده ایم به #فکه ها
«به دادمان برس »
روحمان شده درگیر بازیچه ها
بیهوده پرسه میزنیم درین کوچه ها
راهی بساز
چراغی بیانداز
ما راه را گم کرده ایم به #شلمچه ها
« به دادمان برس »
بعد شما
کوچک شد اندازه ها
کار افتاد دست ریزه میزه ها
دیگر صدای تان به گوشمان نمی رسد
اینجا فقط به گوش می آید صدای هرزه ها
« به دادمان برس »
روبروی علی #قرآن کرده اند بر سر نیزه ها
صدای خیانت به گوش می رسد و باز کردن دروازه‌ ها
قسم میخورم
دوست دارند شما بمانید در موزه ها
قسم می خورم
دوست دارند بی شما #شهدا بپاشد تمام شیرازه ها
بیا برادر،
راهی بساز
چراغی بیانداز
ما راه را گم کرده ایم به #هویزه ها
« به دادمان برس »
شده ایم درگیر بازی پوچِ نقاب ها
ما را گرسنه گذاشته اند این اهل کباب ها
دیگر خانه‌ را هم از ما دریغ کرده اند این خانه خراب ها
قسم میخورم
«قسم میخورم میخواهند بزنند این #انقلاب را»
.
میترسم برادر باقری
می ترسم
می ترسم درگیر طمع شویم
در تور دشمنان بیفتیم و نوک بزنیم قلاب شان را
بیا برادر
طرحی بساز؛
چراغی بیانداز؛
ما را بیرون بکش از این سراب ها...
.
سردار کجایی؟
خیلی چیزها اینجا عوض شده؛
چه قدر بی تفاوت و فراموش‌کار شده ایم؟
.
صبح می آییم ساعت می زنیم!
عصر می رویم ساعت می زنیم!
و گزارش کار پر می کنیم...
این روزها همه چیز با دلار بالا و پایین می‌رود!
و آبی و قرمز و چپ و راست هنوز دعوا دارند!
.
و من دارم رو به #آسمان؛
رو به تو!
درد دل می‌کنم...
.
درد دلم نباید رنگ و بوی سیاسی به خود بگیرد
چون که درد من خط و ربط نیست
درد من #صراط_مستقیم است...
که از میان جهنم مدینه عبور می کرد
و به چاه تنهایی مولا ختم می شد...
.
دیگران هیاهوی ریاست داشتند و قلب شان از شوق بیت المال ورم کرده بود؛
علی(ع) #رنج فقرا داشت...
و دلش کباب از شب های بی ‌نان ‌شان...
.
سردار!
من هیچ وقت به راست و چپ نگاه نکرده‌ام!
من ته دلم را با #خدا صاف کرده‌ام...
و تو که آن بالا نشسته‌ای می‌دانی چه خبر است...
.
بگذرم سردار!
این #درد دل من تنها نیست؛
درد دل بچه هایی ست که هنوز بوی #باروت می‌دهند...
که مثل مولا درد دل شان را به چاه می گویند و یا گوشه ای از «ساسان» -چه نازـ خوابیده اند...
.
.
جنگ #بهشت انس بود و #جهنم آتش!
چه فایده که «اپوزیسیون» را طرد کنیم ولی نام یاران امام زمان گمنام باشد...

#گمنامی راز عجیبی ست!
گمنامی یعنی مثل «حاج احمد متوسلیان» هنوز که هنوز است نامعلوم باشی...
گمنامی یعنی مثل «باکری» جنازه ات هم برنگردد...
یعنی بدن نیمه جان بچه های #هویزه زیر شنی تانک ها له شود!
و آخ شان هم ضبط نشود...
گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت بدهند...
گمنامی یعنی اشک های ممتد امام(ره) در قبول قطعنامه...
گریه های تلخ بچه ها روز پذیرش آتش بس...
.
می خواهم راز صداقت بچه ها را از تو بپرسم سردار؛ چون خیلی ها دوست دارند #اصول را اصلاح کنند و #اصلاح را اصل و یا #معتدل باشند!
.
باشد...
ولی بیا بهشان بگو حرف شان را در باب #ولایت همیشه صریح بگویند...
.
.
حرف هایم به درازا نکشد!
دلت را به درد نیاورم!
فقط از این می ترسم نکند جرعه ای را که «امام(ره)» از «جام زهر» نوشید!
«آقا» هم بنوشد...
.
اما نه، سردار من!
ستاره هایی هنوز هستند که دور «آقا» جمع شده اند و به چشمان نافذش نگاه می‌کنند؛
مثل همان موقع ها که گوش به زنگ دم در #قرارگاه جمع می شدید و آماده می شدید برای عملیات...
.
.
سردار من!
بالاخره یک روز «آقا» می آید؛
اما کاش تو هم بیایی!
همه تان برگردید!
و منِ بچه شیعه سرم را روی دامن غریب ترین پسر فاطمه بگذارم و قرنی بغض و هشت سال #گریه را خالی کنم...
.
#آه!
چه قدر اشک چیز خوبی ست!
اگر اشک نبود؛
فاطمه(س) چه طور می توانست حرف هایش را با علی(ع) بزند؟
.
اگر اشک نبود؛
علی(ع) چگونه می فهماند دردهای او را فهمیده است؟
.
اگر اشک نبود؛
دست های عباس(ع) را چه کسی غسل می داد؟
.
اگر اشک نبود؛
مشک بچه ها را چه کسی پرآب می کرد؟
.
اگر اشک نبود؛
لب های سکینه با چه خیس می شد؟
#زینب چه می کرد؟
.
.
آه چقدر دیدن «امام زمان(ع)» زیباست!
من خواب دیده ام روزی او می آید!
و به خانواده #شهدا دلداری می دهد!
بچه های شهدا دستش را می بوسند!
.
حاج #همت برمی گردد!
و همه ی احمد های #متوسلیان...
حسین های خرازی...
و مهدی های باکری...
دوباره صف می گیرند!
برای #شهادت...
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹#قسمت_چهل

😁خخخخخ
برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان #شهیدمسعودیان

👌وسط #مندگان_مسعودیان
یه #هفت_سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود.

🍃🌹اولین جایی که رفتیم همون فکه بود.

آی شهدا دلم شکسته
دلم خادمی شمارو میخاد😔

اونروز بخاطر تحویل سال
تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم،
نگاهم که به بچه های خادم میفتاد دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم.

🔸روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم...

❤️سه ساله شدم شهدا،
سه ساله فرماندمون #حاج_ابراهیم_همت دستمُ گرفت و از گناه بلندم کرد...

من عاشق شلمچه ام؛ شلمچه عطر بوی #مادر #حضرت_زهرا (س) را میده...

🔰روز سوم راهی #هویزه شدیم،
#شهرشهادت #سیدجوان #سید_حسین_علم_الهدی سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم

رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟

هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم

+چیه نگفتی اهل کاری یانه؟
-آره آرزومه
+پس پاشو با من بیا اسمت چیه؟ من محدثه ام
-منم حنانه

+دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
+فعلا یاعلی

👌دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان درُ باز کن خانما برن داخل
-باشه عزیزم

در که باز کردم محدثه گفت : میخوای خادم بشی؟
-وای از خدامه
+خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم

-وای خدایا باورم نمیشه

🍃شب باهم رفتیم اردوگاه اما...

ادامه دارد...


#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

@Refighe_Shahidam313