رفیق شهیدم

#نیمه_شعبان
Channel
Logo of the Telegram channel رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Promote
573
subscribers
12.7K
photos
11.3K
videos
1.69K
links
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
معیاری برای زندگی
@ostad_shojae
#استاد_شجاعی 🎤

🌟 شب نیمه شعبان، #شبِ_قدر است!
شبی که می‌شود سرنوشتمان را تغییر دهیم!

و زندگی را بعد از سالها خطا و بیراهه،
از نو شروع کنیم !

#نیمه_شعبان
*1400#

بسته هدیه نیمه شعبان 3 گیگ اینترنت داخلی همراه اول 7 روزه

#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
سلام
خوش اومدین به محفل شهدا دوستان تازه وارد
🌺🌺✌️🌺🌺

خدایا

در ایام ولادت مهدی موعود (عج)💖

💖پاکی محمدی
🌸عدالت علوی
💖عفت فاطمی
🌸ذکاوت حسنی
💖شجاعت حسینی
🌸عشق سجادی
💖علم باقری
🌸صداقت صادقی
💖کظم غیظ کاظمی
🌸بخشندگی رضوی

💖تقوای تقوی
🌸راهنمایی کنندهٔ نقوی
💖و تحمل عسکری را

به همهٔ ماعنایت بفرما
تا دیگر اشڪـے بر گونه های
💖مهدی فاطمه جاری نشود

ولادت با سعادت 💚
مهدی موعود عج
برهمه عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎉 🎊 🎉

#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان

❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸🌸❁══┅┄
#صلواتی‌ختم‌کن(:

همه‌مایکساله‌درقرنطینه‌به‌سرمیبریم
وخونه‌نشین‌شدیم...
اما؛
آقای‌ما(؏ـج) '' 12 '' قرنِ‌
خونه‌نشینِ‌گناهان‌ماست!'💔

حالامی‌فهمیم‌قزنطینہ‌یعنی‌چی!؟

#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان

❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸🌸❁══┅┄
نماهنگ گوشه حجاز
محمد حسین پویانفر
خسته ام از دنیا
از این دو رنگی ها

دلم میخواد
که باشم با تو...

سلام زندگی
سلام عشق من

سلام علیک
حجه بن الحسن...

پیشنهاد دانلود


#ميلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان

❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🌸🌸❁══┅┄
رفیق شهیدم
آره هوا آلوده‌ست، ولی غر نزنید چون از تهران بدتر هوای مسکیزوتوسیتیه😄
بهترین خبر دنیا، خبر رسیدن شماست
خبر اومدنتون...
گاهی با خودم فکر می‌کنم
یعنی اون لحظه که این خبر به هر طریقی اعلام بشه من کجای این عالمم؟
به چه کاری مشغولم؟
چند سالمه؟
خوابم؟...
بیدارم؟...
سالمم یا حتی دیگه اسم خودم یادم نیست؟
شما رو چی؟؟؟ یادمه؟
اصلاً زنده ام؟...
یا...
هعیییی... بگذریم....راستش من
الان فقط میخوام به این فکر کنم که چیکار کنم تا شما دوستم داشته باشید،
روم حساب کنید، و توی تقسیم کارهای دولتتون منم صدا بزنید،
راستش من از بعدا خبر ندارم که چی پیش میاد و چی میشه.
اصلا هیچ کس خبر نداره. کیه که بدونه یه دقیقه بعد کجاست و در چه حالی؟؟؟
ولی همین دَم رو غنیمته!
من صاحب الانم هستم،
و شما صاحب زمان...
صاحب عصر...
صاحب دل هایی که هر روز مشتاق ترند و هرلحظه بی قرارتر...
و من صاحب این لحظه های انتظار، باید کاری کنم که به شما خیلی نزدیک تر بشوم... یکی از آن خودمانی‌ها، از آن ها که بودن و نبودنشان به چشم می‌آید، از آن ها که اگر نباشند یک کاری روی زمین می‌ماند...
من باید تلاش کنم به شما خیلی نزدیک شوم
آن قدر نزدیک که اگر کمی دور رفتم،
صدایم بزنید و با آن لحن گرم و صدای بم مردانه و لهجه ی ناب عربی‌تان بگویید:
"فلانی! همین جا باش، تا اگر کاری داشتیم دنبالت نگردیم... همین جا باش... نزدیک خودمان..."

راستی صاحبِ من...
صاحبِ زمان...
صاحب تمام قلب‌های چشم به راه...
بگویید کجا دنبالتان بگردم آقا...!؟؟💔

#نیمه_شعبان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚠️#دین_پر_سروصدا

برای #محرم و #عیدغدیر و #نیمه_شعبان و....سرو صدا کن...

بزار مردم بگن مگه چه خبره؟؟؟

مردم #عیدغدیره

🔴همون عیدی که بزرگترین عید شیعست..
همون عیدی که با قرار گرفتن ولایت در جایگاه امامت جامعه، تمام احکام دین و عدالت و خوشبختی برقرار میشه..و اگر نباشه، دین و عدالت اجرا نمیشه...

#عیدالله_اکبر
#عید_ولایت
#اطعام_دادن_فقرا #لباس_نو‌

@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدم
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_یازدهم

💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم.

انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»

💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!

این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد.

💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.

آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند.

💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود.

از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند.

💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند.

احتمالاً او هم رؤیای #وصال‌مان را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.

💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان #مقاومت کنن.»

به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.

💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟»

مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد.

💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!»

احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!»

💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.

نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...

#ادامه_دارد
@Refighe_Shahidam313

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_ششم

💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.

از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»

💠 او همچنان #عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد #حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.

به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.

💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»

نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.

💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!»

پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!»

💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.

💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.

حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»

💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.

دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»

💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.

بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.

💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.»

گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.

💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.

همه نگاهش می‌کردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت.

💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.»

زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

@Refighe_Shahidam313
#مادر_شهید
می گوید:

#نیمه_شعبان #متولد شد،
او را به همین #مناسبت#سید_مهدی ” نامیدیم.

بسیاری از افراد محل اگر #حاجتی داشتند
و یا اگر #گره ای به کارشان بود،
#جدّ_سید_مهدی را #نذر می کردند
و #حاجت_روا می شدند.

روزی #حسابدار #کارخانه #نساجی
به #بیماری سختی دچار شده بود،
از آنجائی که شنیده احوال سیدمهدی را شنیده بود،
#متوسل به #جد سیدمهدی شد
و نذر کرد که اگر #شفا پیدا کند،
سیدمهدی را در کارخانه #استخدام نماید.
او شفا گرفت و سیدمهدی چندین سال کارگر کارخانه نساجی شد.
#شهید
#شهیدانه
#شهادت
#عاشق
#خدا

در تمامی #مراسمات #مذهبی و #روضه_خوانی ها سیدمهدی را با خودم می بردم.
بسیار به این مراسمات و روضه خوانی ها علاقه مند بود.
روزی به من گفت:

#مادر_جان ! #خواب دیدم که دارم
به سوی #خدا #پرواز می کنم.

آن زمان سیدمهدی #کوچک بود و من زیاد حرفش را #جدی نگرفته بودم.

...