رفیق شهیدم

#عملیات
Channel
Logo of the Telegram channel رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Promote
573
subscribers
12.7K
photos
11.3K
videos
1.69K
links
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔇یکی از تکنیک‌های #عملیات_روانی در رسانه که با هدف جهت‌دهی به افکارعمومی صورت می‌گیرد، انتشار خبر جعلی و تکذیب آن پس از چند ساعت است.‼️
👈در حالیکه آمار بازدید شایعه و خبر جعلی با تکذیبیه‌ی آن قابل مقایسه نیست.

در مورد این تکنیک بیشتر بدانیم  
رفیق شهیدم
🇮🇷مهران آزاد شد ، قلب امام شاد شد... ❇️گذری کوتاه بر عملیات کربلای یک و نقش لشکر ۴۱ثارالله در آزادی مهران جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🥀✌️❁═┅┄
🌴سالروز آغاز عملیات کربلای یک که منجر به باز پس گیری شهر مهران و سلسله ارتفاعات قلاویزان و دستیابی به مرز و تامین کل منطقه شد.
پیش به سوی فتح مهران ...

۱۰ تیر ماه ۱۳۶۵
جاده آسفالت مهران_دهلران
رزمندگان لشکر۱۰ سیدالشهداء
عکاس : سیدمسعود شجاعی طباطبایی

#عملیات_‌کربلای_یک

🌹یاد و خاطره همه شهدا و رزمندگان عملیات کربلای یک گرامی باد🌹
رفیق شهیدم
Photo
#خرمشهر
.
اینجا جنوب غربی #خوزستان و محل تلاقی اروند و #کارون است؛ جایی که قبل از جنگ به دلیل وجود رودخانه کارون و بندر تجاری پر رونقش ، #عروس شهرهای ایران نام گرفته بود...

ولی با شروع جنگ به #خونین_شهر تغییر نام داد ؛ شهری که با مقاومت سی و چهار روزه ، در برابر ارتش قدرتمند عراق و با فرماندهی شهید #محمد_جهان_آرا به نماد مقاومت رزمندگان ایرانی تبدیل شد...

شهری که پانصد و هفتاد و هشت روز طعم اشغال را تحمل کرد و سرانجام با اجرای طرحی بدیع از شهید #حسن_باقری ، در عملیات بیت المقدس آزاد شد...

مقدمات آزادی #خرمشهر با آزاد سازی مناطق شمال غرب خوزستان در عملیات #فتح_المبین فراهم شده بود ، اما با وجود سی و شش هزار نیروی دشمن در خطوط پدافندی و موانع چند لایه ی تعبیه شده در منطقه ، عبور از دشمن و آزاد سازی خرمشهر ، تنها یک رویای شیرین بود...

رویایی که حسن باقری آن را در تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با اجرای چهار مرحله #عملیات تهاجمی ؛ و با رشادت رزمندگانی که رعشه به اندام دشمن انداخته بودند تعبیر کرد...

رشادت #رزمندگان برای آزادسازی خرمشهر به حدی بود که سرهنگ امجدی از فرماندهان ارتش در خاطراتش می نویسد:
" در عملیات بیت المقدس در کمپ اسرا بودم. اسیری را دیدم که قد نسبتا بلندی داشت و لباسش نشان میداد باید از فرماندهان باشد، متوجه شدیم فرمانده‌ی تیپ چهل و هشت لشکر یازده عراق است!
پرسیدم: چطور شد شکست خوردید؟
یکی از بسیجی ها را نشانم داد و گفت:
این از یک #بمب هم خطرناک تر است!
این اصلا از هیچ چیز نمی ترسد. "

سرانجام رزمندگان ایرانی توانستند در سوم خرداد ۱۳۶۱ قدم به خرمشهر گذاشته، #نماز شکر بخوانند و یاد و خاطره شهدای مقاومت را زنده کنند؛
شهدایی بزرگ مانند #شریف_قنوتی ، #جهان_آرا و #بهنام_محمدی...


موقعیت ها:
- مسجد جامع
- موزه جنگ خرمشهر
- گلزار شهدا
- حاشیه ی کارون
- پل نو
- کوی طالقانی
#سلام_بر_شهیدان❤️

در فیروزه‌ نگاهشان
هنوز آوازِ سبز زندگی جاری است
دست‌هایشان بسته شد امّا
دل‌هایشان تا آخرین قطره خون
نامِ بلند ایثار را فریاد زد ...

#غواصان_دریادل
#عملیات_کربلای_چهار

┄┅══••✼🍃🌺🍃✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدم
Photo
#طلاییه
.
صدای حاج ابراهیم #همت درون گوشم میپیچد !
آ مهدی #باکری دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید حمید را هم بیاورید!
.
هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ما همچون #حسین وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادت برسیم...
به شهادت برسیم ...
به #شهادت برسیم...
.
حسین خرازی وسط #عملیات دستش قطع میشود و با یک #دست تا آخر عملیات میجنگد...
حس میکنم خنکای خاک طلائیه را زیر پاهایم !
باید #خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و ب سر و صورت بریزم!!
.
ن اصلا باید #سجده ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با #روح و پوست و استخوانم ...!
.
صدای #خمپاره و #ترکش!
گویی که عملیات آغاز شده است!
شوق #وصال معبود در وجودم طنین انداز میشود...
ناگهان؛
رشته افکارم را در هم می ریزند بوق ماشین ها!!
صدا!
صدای خمپاره و گلوله نبود...
.
صدای #آهنگ لس آنجلسی ماشین مدل بالایی بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!!
هندزفری و مداحی بعدی...
چه به موقع پلی میشود!
.
مداح میخواند:
یه شهید،یه پرچم #عشق،توی شهر ما غریبه
نه فقط نام و نشونش...خودشم خیلی غریبه!
.
و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه به طلائیه هستم !
وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!!
اینجا عده زیادی رنگ بوی #خدایی ندارند...
اینجا برای خیلی ها افتخار است که #راه_شهدا را برعکس بروند!!
اینجا عده ای همه #قرار هایمان را با شهدا فراموش کرده اند!
عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند!
فقط شده اند #ظاهر و در باطن...
.
.
اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید!
اینجا دیگر منش و رفتار شهدایی نیست...
اینجا فقط نام #شهدا را یدک میکشیم!!
باز هم بگویم!
ریا
تظاهر
حسادت
تهمت
بی اخلاقی!!
دلم پر است آی آدم ها...
.
خوش به حال آنهایی ک در این حال و هوای #آلوده حال هوای دلشان آفتابی و بدون ابر است...
.
دل من انقدر بهانه نگیر!
اینجا که #طلائیه نیست...
اینجا آسمان #شهر است،شهر!!
به یاد شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر
فرماندهان شهید
لشگر(تیپ) پرافتخار ۲۷محمدرسول الله ﷺ

در عملیات تاریخی بیت المقدس
(اردیبهشت و خرداد ۶۱)

#شهید_محسن_وزوایی = فرمانده محور محرم

#شهید_حسین_تقوی_منش = معاون محور محرم

#شهید_محمود_شهبازی = فرمانده محور سلمان

#شهید_عباس_شعف = فرمانده #گردان_میثم

#شهید_احمد_بابایی = فرمانده #گردان_مالک_اشتر

#شهید_احسان_قاسمیه = فرمانده گردان حضرت امیرالمؤمنین {علیه السلام}

#شهید_ابوالفضل_فراهانی_پور = معاون گردان حضرت امیرالمؤمنین(ع)

#شهید_احمد_ملاسلیمانی = فرمانده #گردان_فتح

#شهید_حسین_قجه ای = فرمانده #گردان_سلمان

#شهید_محمدرضا_موحددانش = معاون گردان سلمان

#شهید_علی_اصغر_بشکیده = فرمانده #گردان_عمار

#شهید_حسین_اسلامیت = معاون #گردان_حبیب_ابن_مظاهر

#شهید_ناصر_صالحی = معاون #گردان_بلال_حبشی


هدیه به ارواح مطهر و ملکوتی تمام شهدای عملیات جاودانه بیت المقدس
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین

#عملیات_الی_بیت_المقدس
#شهدای_عملیات_بیت_المقدس
🍀🌸🍀

به یاد شهدای
#عملیات_رمضان و تمامِ
شهدایی که با زبان روزه و با لبانی تشنه،
بال در بال ملائک گشودند ...

#صبحتون_شهدایی
#شهادت هنر مردان خداست🕊
#ماه_مبارک_رمضان🌙

شادی روح مطهر شهدا صلوات🦋

┄┅══••✼⚫️🥀⚫️✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
فرازی از #وصیتنامه شهید

برای رضای خدا یگدیگر را دوست داشته باشید
و به هم نیکی کنید
زیارت عاشورا را هر صبح به یاد برادران کربلای چهار بخوانید...
محبت صفا و مهربانی را برای رضای خدا فراموش نکنید
همگی شمارا بخاطر تقوایتان دوست دارم و هرگز فراموشتان نمیکنم...

#خاطره
اقایان عباس نمدی و خداجو خاطره ای مشترکی از #شهید_علی_منطقی برای ما روایت میکنند:

مداحی علی آقا جذاب و خاص بود. همیشه بعد از اقامه #نماز_صبح در پادگان شهید مدنی دزفول #زیارت_عاشورا را قرائت می کرد.

روزهایی که مسئولیت برگزاری صبحگاه با ایشان بود، ذکر علی نور بصرم، نهال نوثمرم..... را زمزمه می کرد. حال و هوای عجیبی داشت. کلی انرژی به بچه ها میداد. همه با شوق و اشتیاق فراوان توی برنامه حاضر می شدن

#نحوه_شهادت

در طول زندگی با برکتشان کسی از دردها و جراحاتش با خبر نشد تا اینکه در یکی از مانورهای #گردان_غواصی در سال۱۳۷۰ به علت بروز عوامل شیمیایی که یادگار #عملیات_والفجر۸ و عملیات های مختلف بود راهی بیمارستان شد و سرانجام بعد از گذشت یک سال و اندی #شربت_شیرین_شهادت را در حالی نوشیدند که لبخند مهمان همیشگی لبانشان بود...

❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️❄️❁══┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کربلای چهار ...

۳۴سال پیش در اولین ساعات ۳ دی سال ۶۵
و در دل تاریکی شب ، شیـربچه های غواص
خودشـون رو بـه آب زدنـد نـه ، بهـتره بگیـم
خودشون رو به آتـش زدنـد...
در همون دقایق اول معلوم شد ڪه نیروهـای
بعثی با کمک آواکس‌ های جاسوسی آمریکایی
از وقوع عملیات آگاه شده اند.
هواپیماهای دشمن هرلحظه وبدون وقفه منور
می‌ریختند تا فضای‌منطقه مثل روز روشن بشه
و دشمن بعثی بتونه بچه‌رهای غواص رو داخل
اروندرود با آتش سنگین تیربار و ...تارومار کنه
بچه های غواص در آن شب سرد دیماه، با فریاد
یاحسیـن (ع) و یا زهـرا (س) و زیـر اون آتــشِ
سهمگین پیشروی‌کردند وخودشون رو به ساحل
دشمن رسوندند و جاودانه شدند.
خوشا به سعادت‌شون و بدا بحال ما که از اون
قافله جاموندیم ...

🌷سالروز عملیات کربلای۴ و یاد و خاطره‌ی
شهدای دریادلِ خط شکن گرامی باد.

#کربلای_چهار
#عملیات_لو_رفته
#غواصان_خط‌شکن
#یاد_شهدا_باصلوات

اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
رفیق شهیدم
Photo
#حشمت_الله_محسنی (بهزاد) در سال 1349 درشهر هرسین از توابع استان کرمانشاه متولد شد
 او مثل همیشه به تعطیلات تابستانی پشت پا زده و نمی خواهد چون عده ای راحت طلب و #دنیاگرا و بی تفاوت در تعطیلات به عیش و نوش و خوش گذرانی بپردازد بلکه بر عکس خود به دنبال سختی و مشقت و رنج وبلا می رود تا گوهر وجودی خویش را شکوفا کند و رضایت خداوند را برای خود جلب کند و به این وسیله نیز به درخت تنومند و بزرگ انقلاب اسلامی، بقای بیش از پیش ببخشد.
در آبان ماه سال 65 با وجودی که مدت خیلی کم از #جبهه برگشته بود و مشغول #تدریس در مدارس #هرسین بود اطلاع یافت که #عملیات_کربلای_چهار و...نزدیک است و نیروهای اسلام قصد دارند مهلک ترین ضربات را به نیروهای دشمن بزنند پس مثل همیشه آماده برای پیوستن به خیل عاشقان لقا الله شد.
مدت کمی از تدریس وی می گذشت که کلاس درس مدرسه را رها می کند. به دنیا و تمام مظاهر آن و لذایذ و دلبستگی ها و شیرینی های آن پشت پا می زند و به عاشقان لقاءالله تیپ نبی اکرم (ص)میپیوندد.

آری این اولین بار از پای تخت سیاه کلاس درس می گریزد و از دیار خود کوچ می کند تا در کلاس جهاد بر تخته سرخ زمین درس پایمردی و شهادت را بدهد.
آری او این بار صحرا های گرم و سوزان و داغ و تفدیده #جنوب انتخاب می کند تا چون مولایش حسین (ع) #کربلای دیگری برپا سازد و با یزید زمان که در کمین ادامه دهندگان راه حسین(ع) نشسته اند تا آن ها را ذبح کنند بستیزد و با خون خود سیلی جاری سازد و بوسیله ی آن کاخ های ظلم و ستم جور استکبار جهانی که کمر به نابودی فرزندان اسلام بسته اند را ویران سازد.

❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
سرانجام
پس از چهار سال شرکت فعال در جبهه در #عملیات_کربلای5 به عنوان اطلاعات عملیات، در درگیری با کمین‌های دشمن بعثی به #شهادت رسیده و به لقاء دوست پیوست.
پیکر پاکش پس از آنکه پانزده روز مهمان آفتاب شلمچه بود به شهرستان ملایر بازگردانده شد و در گلزار شهدای آن شهر به خاک سپرده شد...
#نحوه_شهادت
@Refighe_Shahidam313
سال 61 اولین حضور احمدرضا در جبهه‌های جنگ بود. او که در آن زمان 16 سال بیشتر نداشت در #عملیات_رمضان شرکت کرد و مجروح گردید.
در 12 باری که تا قبل از شهادتش به جبهه رفته بود شجاعانه و بی‌باکانه در عملیات‌ها حضور می‌یافت. حتی گاه می‌شد بنابر مسؤولیتی که داشت، 24 ساعت در قلب دشمن پنهان می‌شد و کسی جز خود و خدایش از کار او اطلاع نداشت. بارها مجروح می‌شد ولی به خانواده و دوستانش نمی‌گفت...
#مسئول_اعزام در نگاه اول متوجه دستکاری شناسنامه‌ها نشد.
نیم نگاهی به قامت بچه‌ها کرد و باز به شناسنامه توی دستش دقیق شد.
در یک لحظه تفاوت تاریخ بالا و پایین سه‌جلد را متوجه شد. انعکاس نور روی چسب شیشه ای کار خودش را کرد. با ناخن چسب را از جایش کند. تاریخ تولد ۱۳۴۴ تبدیل شد به ۱۳۴۶٫ مسئول اعزام سپاه میبد، به چشمان دو نوجوانی که رنگ باخته بودند، خیره شد …
مسئول اعزام #سپاه میبد گفت: « این کاری که شما کرده اید، قانونی نیست» بچه ها التماس کردند. زیاد هم التماس کردند تا مسئول اعزام گفت: « فعلا بروید. برای #عملیات بعدی اگر خدا بخواهد شما را اعزام می کنیم»

@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدم
Photo
 هر زمان که فرصتی به «مهدی» دست می‌داد در امور خانه به مادر و پدر کمک می‌کرد.
رضایت پدر برای او بالاتر از هر چیزی بود.
اگر پدر راضی نبود، قصد کاری را نمی‌کرد.
پدر «مهدی» بر اثر یک حادثه تاسف بار دچار جراحتی شدید شد و برای همیشه خانه نشین شد.
این حادثه «مهدی» را بسیار تحت تأثیر قرار داد.
در عین حال درسی بزرگ را هم برای او به همراه داشت «مهدی» صبر در هنگام بلا و راضی بودن به قضای خداوند را از پدر خود فراگرفت.

 درست در روزهایی «مهدی» خود را برای رفتن به دانشگاه آماده می‌کرد #عملیات_حزب_الله در منطقه « #عرسال » آغاز شد و «مهدی» خود را به جمع رزمندگان #مقاومت در این عملیات رساند.
شب قبل از اعزام، «مهدی» از مادرش خواست تا در کنار او شب را بگذراند.
مادر از این کارش بسیار متعجب شد؛ از اینکه مجبور باشد تمام شب پسر رشیدش را همچون طفلی در آغوش بگیرد. صبح هنگام، «مهدی» قهوه را با والدینش نوشید، ساکش را مرتب کرد و در آن قرآن، زیارت عاشورا و  تصویری از پسر خاله شهیدش «سید محمد ابراهیم» قرار داد. 
قبل از اینکه راهی شود مادرش از او خواست که حرزی همراه ببرد؛ «مهدی» تبسمی کرد و گفت: «حرز من همان پروردگار جهانیان است.»

«مهدی» از خطرناک بودن این نبرد و حساسیت آن آگاه بود.
همیشه می‌گفت: «اگر تکفیری‌ها به ما برسند چه بر سر ما خواهد آمد ؟» به همین خاطر شیفته پیوستن به صفوف رزمندگان مدافع حرم عقیله بنی هاشم بود و جان پاکش را در این راه فدا کرد...

#رفیق_شهید
@Refighe_Shahidam313
#همسفرخورشید #یادنامه_سالگرد_شهادت_شهید_آوینی

#ناشر:نماد اندیشه

#نویسنده:علی تاجدینی

#خاطره #معرفی_کتاب #کتاب
مرتضی خیلی خسته بود، خسته #عشق و همه می‌دانند كه نوشداروی این درد، وصال است.
در #عملیات_طریق‌القدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را كشید، این‌بار خون بود كه از دیدگان مرتضی می چكید، برایش سخت بود، علی در نزدیكی او شهید شود و او كه كمی جلوتر بود....
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه كرد،‌ دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) كسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بسته‌اند،‌ آن‌روز كه رضا در كنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بی‌تاب و سرگردان در شلمچه راه می‌رفت، بی‌قرار بود گمان می‌كرد از قافله جا مانده است،‌ یا اینكه قافله سالار او را در كاروان خویش نپذیرفته است.
آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :‌«من نمی‌فهمم چرا در این مدت من شهید نشده‌ام.
درست می‌دیدم كه درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیك من می‌خورد و من سالم از كنار آنها بلند می‌شوم»
منبع: همسفر خورشید

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
در سال 57 پس از بازگشت #امام_خمینی (ره) از #تبعید و #پیروزی_انقلاب #شکوهمند_اسلامی #ایران به فرمایشات #رهبرکبیرانقلاب به دقت گوش می داد.
پس از انقلاب اسلامی،مرتضی آوینی به آرمان های امام (ره) و انقلاب به شدت گره خورد و راه حقیقی را یافت.
شهید آوینی در سال 1358 وارد #جهادسازندگی شد و پس از زمان کوتاهی به #فیلمسازی روی آورد. 

از سال 1367 تا 1364 به همراه گروهی مجموعه #مستند_روایت_فتح را آغاز کرد.
ساخت مستندروایت فتح از #عملیات_خیبر شروع شد و تا #عملیات_مرصاد ادامه داشت.
آوینی روش مستندسازی اش را که هدف آن ظاهر کردن واقعیت بود؛ #مستنداشراقی نام گذاشت. 

#موسسه_فرهنگی روایت فتح اواخر سال 1370 در پی تاکید مقام معظم رهبری برتداوم تولید مستندهای روایت فتح تاسیس شد.
در روایت فتح مجموعه #شهری_درآسمان را ساخت که در ارتباط با مقاومت مردم #خرمشهر بود که آخرین فعالیت فیلمسازی شهید آوینی محسوب می شود. 
🎨 #طراح : #کاظم_علیرضا
🖊 نوشتار: #رضاحاصلی

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#عملیات_مرصاد
🔸من در بالگرد ۲۱۴ نشستم و به خلبان گفتم در ارتفاع برو تا مقر منافقین را ببینم پس از سپری کردن ۲۵ کیلومتر به گردنه چهارزبر رسیدیم خودی ها با حاک ریز جاده را بسته بودند و عده ای رزمنده در پشت خاکریز و ارتفاعات کمین کرده بودند و دفاع می کردن.
💠 انگار ملائکه و فرشتگان الهی بودند
پرسیدم: از کجا آمده اند ؟ اینها کیستند ؟
گفتن: گردان هایی از لشگر ۳۲ انصارالحسین(ع)همدان
پرسیدم: چه کسی به آن ها ماموریت داده؟
گفتن: رئیس ستاد لشگر انصار میرزا محمد سلگی

🔸خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
درسالگرد عملیات مرصاد _ کرمانشاه مرداد ۷۴

@Refighe_Shahidam313
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_و_پنجم

💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنه‌ای و #حاج_قاسمم

سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»

💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»

و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.

💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»

حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»

💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»

و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم #غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»

💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»

از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»

💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!»

دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.

💠 مردم همه با پرچم‌های #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد.

بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.

#پایان


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رفیق شهیدم
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_یکم

💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.

دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.

💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.

چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت.

💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.

پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف می‌رفت.

💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.

گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید.

💠 چند روز از شروع #عملیات می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود.

عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.

💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند.

شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟»

💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم!

انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید.

💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»

احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم.

💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»

از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!»

💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.

جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد.

💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.

از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او #جان بدهم.

💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.

عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.

💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.

گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه #قیامت شده است...


#ادامه_دارد
@Refighe_Shahidam313

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
وداع،داستان #غریبے است!

قصهٔ شبِ #عملیات!

#سخت است...

نمیدانے فردامےبینےاش...

یابایدعُمرےبه

#انتظاردیدنش بنشینے...


#خداحافظ_اےهمنشین_همیشه


@Refighe_Shahidam313
More