🔸گزیده ای از کتاب «پرچمدار کوچک من»
🔹پدرش از پله های نردبان بالا رفت. خودش هم روی پلۀ اول ایسـتاد و گفت:«بابا، من تو رو گرفتم که سیاهی بزنی». دسـت کوچکــش را بالا بــرد. مشـت پر از پونزش را باز کرد. پدرش کتیبه عزای امام حســین (ع) را بــالای دیــوار پذیرایــی نصـب کــرد. محــرم در خانۀ مــا اینطور شروع شد.
🔹ســربندهای مشـکی و قرمــز را از شــاخههای درخـت انگورمـان کــه بیشــتر حیاط را پوشانده بود، آویزان کردیم. نور سبزرنگی هم کنار تنۀ درخت روشن کردیم. شب آخر هم به بچهها ســربند هدیه دادیم. به دخترها ســربند یا رقیه(س) و به پســرها سربند یاعلی اصغر(ع).
🔹پرچم چرخاندن میان دسـتۀ عزاداری برای پســرها جذاب است. محمدصالح هم از اول
محرم دلــش میخواسـت ایــن کار را انجام بدهــد. بالاخره روز تاسـوعا که با پدربزرگــش رفتــه بود توی دسـته، یکــی از پرچمهای کوچک را بـهش داده بودند. احساس بزرگی میکرد که پرچمدار شده بود.
🔹تعـداد زیــادی بادکنـک با خودمان برده بودیم تا در مســیر پیــاده روی به بچههای عراقــی بدهیــم. بادکنکهــا را بــاد می کردم و بــا ماژیـک روی آن می نوشــتم ایران، عراق و یک قلب هم وسطشـان میکشیدم. یا مینوشتم «حبُّ الحسین یَجمَعُنا». بچههایــی کــه کوچک بودند و نمیتوانسـتند بخوانند، از مادرهایشـان میپرسیدند. وقتی میفهمیدند، لبهایشان به خنده باز میشد.
🔹دخترها و پســرهایم را پای روضۀ اباعبدالله بزرگ کردم. خانهمان هم پربرکت شد. پسرهایم سرباز اسلام شــدند. زمـان دفاع مقدس، یکی از پســرهایم اســیر شــد و یکــی جانباز؛ امــا، روزیِ جواد که آن زمان سنوسالی نداشت، چیز دیگری بود. به جواد گفتم: «میخوای بری سوریه، دوتا بچۀ کوچیکت رو به کی میسپری؟» گفت:«امام حســین(ع) که رفت، زن و بچه ش رو به کی ســپرد؟ منم میســپرم به خدا.» رفت و مدافع حرم حضرت زینب(س) شــد. جوادم شـهید شد و برکت خانه و شهرمان شد.
t.me/raheyarpub/904🔴سفارش آنلاین با
#تخفیف25درصد:
b2n.ir/raheyarbasalam.com/raheyar
🔴 #تماس:
02537746490
09338679554
✅ @Raheyarpub