🌸زمانی که در جبهه ایران بودم، مادرم در
#افغانستان بود. با هم قرار گذاشته بودیم که هرکس از فامیل های نزدیک به
#افغانستان آمد، برای اینکه مطمئن شود هنوز خوب هستم، انگشترم را می فرستم. این کار رمزی میان من و مادرم بود. نمی دانم چه سالی بود که یکی از اقوام راهی افغانستان شد، اما
#انگشتری نداشتم که بفرستم.
🍀انگشترهایی که مادرم می شناخت تمام شده بود. چون مادرم قبلا پلاکم را دیده بود، آن را برایش فرستادم. این موضوع را فراموش کرده بودم تا اینکه در سال #۱۳۶۶ وقتی دوباره مهاجر شدم، مادرم تمام انگشترهایم را نشانم داد و گفت: «همیشه فکر می کردم که این آخرین انگشتری توست.»
🌸وقتی از
#گوانتانامو آزاد شدم، مادرم پلاکم را پس داد. آن را که یادگار جبهه ایران و مادرم است، همیشه با خود نگه می دارم.
بیست ترکش در بدن
در
#تیپ_علی_بن_ابیطالب علیه السلام، به ویژه در
عملیات والفجر مقدماتی، با بعضی از فرماندهان آشنا شده بودم. همیشه در مانورها و
#خط_شکنی های کاذب (
#عملیات ایذایی که از آن برای فریب دشمن استفاده می کنند.) داوطلبانه با آنها به پشت خط می رفتم. خطوط سنگر عراقی ها و ایرانی ها موازی هم بودند. گاهگاهی بچه های جهادسازندگی و سپاه، برنامه ای اجرا می کردند تا خط را نزدیک کنند.
🌸 این برنامه ها اغلب شب ها اجرا می شد. در این طرح، با آمبولانس های مجهز می رفتیم تا از حوادث احتمالی جلوگیری کنیم. بچه های سپاه از جایی که خط شروع می شد خاکریزها را به جلو هدایت می کردند؛ یعنی به خط سنگرها انحنا می دادند. شاید تا سی درجه خطوط، منحنی می شد. مدام خاک را پیش تر و پیش تر می ریختند؛ تا هرجایی ممکن بود؛ هر چند کیلومتر که می شد.
🍀در یکی از شبها گویا عراقی ها متوجه فعالیت ما شده بودند و از سرشب خمپاره و گلوله های زمانی می انداختند. گلوله های زمانی در هوا منفجر می شد و بعد، ترکش هایش داخل سنگرها می نشست. با تمام این خطرها بچه های جهاد کار می کردند و کار هم خوب پیش می رفت.
🌸آن شب
#عراقی ها چندین آمبولانس، تویوتا، لودر و بلدوزر را منهدم کردند. اتفاق عجیبی برای یکی از راننده های لودر افتاد که از نظر علم پزشکی ممکن نبود زنده بماند. راننده در حال خاک برداری بود که یکی از گلوله های زمانی پشت سرش منفجر شد. از گردن تا کمر حدود بیست ترکش خورد، ولی باز هم کار می کرد. صدا کردم: «زمانی (خمپاره زمانی) پشت سرت منفجرشد؛ چیزی نشدی؟» گفت: «هی! کمی زخمی شده ام.» حواسم به او بود. در همان حال دیدم که کم کم از حال می رود. سریع با همکاران به سراغش رفتیم. او را پایین آوردیم و روی برانکارد به پشت خواباندیم.
🌸بعد از مدتی، وقتی برگرداندیمش، برانکارد لبریز از خون بود، ولی از هوش نرفته بود. او را به بهداری بردیم و بعد از پانسمان به اهواز فرستادیم؛ درحالی که همچنان با خوشرویی حرف می زد و دردش را پنهان میکرد. هنوز هم به روحیه آن
#بسیجی غبطه می خورم.
🌺شماره تماس برای سفارش:
۰۲۱۴۲۷۹۵۴۵۴
🌼 @jebheyfarhangi_book