■ امروز به کتابخانه رفتم
سرحال بودم و زیر لب با خودم واژهایی از
هدایت زمزمه میکردم. هرچه باشد امروز تولد جان جانان من بود.
داخل شدم و روی صندلی نشستم.
نفس راحتی کشیدم.
تنها جائیکه احساس آرامش میکنم میان همین کتابهاست.
قسمت آثار
صادق هدایت کمی از همیشه شلوغتر بود.
میشنیدم که از
هدایت میگفتند و در گمنامی اینکه من هم هدایتیام لذت میبردم و حال خوشی داشتم.
یکدفعه دو زن که با صدای بلند حرف میزدند وارد شدند.
به قسمت آثار
هدایت که رسیدند یکیشان گفت: "نابینا غصه نخور در دنیا چیز قشنگی برای دیدن وجود ندارد..اخ که چقدر عاشق این جملهی
هدایتام."
اولین باری بود که جملهی تحریفی میشنیدم و سکوت میکردم. دیگری گفت این
هدایت هدایت که میگویی زیاد هم آدم جالی نبوده. مشکل روانی داشته. تازه من شنیدم خودارضایی هم میکرده!
یکه خوردم! مات شدم.
از بالای ابرها به اعماق زمین سقوط کردم.
جهنم شدم
آتش گرفتم..
و آماده برای هرگونه انقلاب و خونریزی.
تنها راه را در این دیدم که آتش بجان سیگارم بیندازم.
نوشته بودند سیگار کشیدن ممنوع. ولی راهی نبود. گفته بودم که در این ملک تنها راه همین است که آنقدر سیگار بکشی تا ساقط شوی؟
سیگار تمام شد اما همچنان شعلهور بودم.
میدانی برای ما سیگاریها در زندگی لحظاتی هست که اگر تمام سیگارهای جهان را هم یکجا آتش بزنیم آرام نمیشویم.
بخودم که آمدم یکی گفت: آقا با شمام!
گفتم: بله در خدمتم.
گفت: چندبار صدایت زدم متوجه نشدی
گفتم: گاهی باید خودمان را به نفهمی بزنیم. بهرحال در خدمتم..
همان زن بود. هفت یا هشت قدم مانده به من شروع کرد به قدم زدن به طرفم!
داشت به طرفم میآمد.
باید کاری میکردم!
و این خشم و جنون را تا ته خالی میکردم.
دست به کمر بُردم تا هفت تیر را دربیاورم و تمام هفت گلوله را در مغزش خالی کنم. چه کیفی داشت کشتن نجسترین آدمی که امروزم را خراب کرد! پاشیدن مغزش را روی جلد تمام کتابها تصور کردم.
ولی حیف من اصلا هفتتیر نداشتم!
اصلا آدمکش نبودم!
من که سالهاست حتی لانهی موریانههای خانهمان را از دید مادرم مخفی نگه میدارم چطور آدمی را هرچقدر منفور بکشم؟
قدمها تمام شد و جلوی رویم ایستاد.
گفت: میخواهم یک کتاب خوب خریداری کنم.
پیشنهاد شما چه کتابی است؟
گفتم این قسمت آثار
صادق هدایت است
حرفم تمام نشده گفت:
نه دوستپسرم گفته به هیچ عنوان از
هدایت چیزی نخوانم. گفته افسرده میشوی و من طاقت افسرده بودنت را ندارم!
از ته دل به تمام وجودش نیمچه لبخندی زدم.
موجودی به این منفوری در تمام عمرم ندیده بودم. فقط تنفر و بیزاری.
گفتم: شما بنظرم بهتر است کتاب "با سکس به خدا برسید" را مطالعه کنید. برای روحتان بهتر است.
گفت منظورت از سکس تا فراآگاهی اشو است؟
گفتم نه این کتاب قابل مقایسه با کتاب اشو نیست. (کلید را پیدا کرده بودم. کلید ورود به هرزه خانهی مغز تهیاش را .دقیقا وسط خال زدم.)
گفت اسم نویسنده؟
گفتم: فریدریش آلتمیخ بونو. آلمانی است.(اصلا همچین کتابی و همچین نویسندهای وجود ندارد)
و اینکه فقط به صاحب کتابفروشی اسم کتاب را نگویید. در خور شخصیت شما نیست! خودتان ما بین کتابها پیدا کنید. مردم را که میشناسید؟ حرف درمیآورند و هی آدم را قضاوت میکنند.
گفت حق با شماست.
کیف دستیاش را زمین گذاشت و شروع کرد به گشتن ما بین کتابها.
کیف کردم. یعنی با تمام وجود کیف کردم. وقتی نتوانستم مغزش را منفجر کنم حداقل تا جای ممکن خودم را خالی کردم.
از روی صندلی بلند شدم و خواستم از کتابفروشی خارج شوم که گفت:
بازهم از شما ممنونم بابت راهنمایی.
برای آخرین بار نگاهش کردم و با خود گفتم:
لکاته، لگوری تو از
هدایت چه میفهمی؟
با آن صورت و هستی خسته از هرزگیات..
و بعد گفتم: انجام وظیفه است بانو!
و از صحنه گریختم.
■ خاطرهای ماندگار! از روز تولد
#صادق_هدایت ٢٨ بهمن ١٣٩۶
نواب
l
👇 عضو شوید
👇l
@Philosophers2